داستان: هبوط... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 « هبوط...»

زیر وروی سرتا پامشکی اش راکه بیشتراز لباس های دیگرش دوست داشت به تن کرده بود.روربروی آینه ی قدی ایستاد ، چرخی زد و دست به کمر گذاشته و اندامش را ور انداز کرد .شک نداشت که اگر شال و شنلش را کنار بزند هر چشمی رابه تحسین وا می دارد .

داشت چهل ساله می شد اما هنوز خیره سری و شوخی و شنگی نوجوانی رابا خود داشت .دست به هرکاری می زد که جوانی و زیبایی اش را حفظ کند ، شنا، ایروبیک، رژیم غذایی ، انواع کرم ها و داروها و چند مورد جراحی زیبایی .تصمیم داشت تا زنده است همان «بهانه » ای باشد که سرش دعواست .همان که اگر کسی بتواند فقط برای چند دقیقه کنار صندلی راننده بنشاندش و فقط به سه نفر شاهد عادل نشانش بدهد ،برنده ی شرط بندی می شود.همانی که لبخند و جواب سلامش یکی را برنده و دیگری را بازنده ی قماری چند میلیونی می کرد.و هنوز خودش تنها پیروز میدان و شماره ی یک این قایم باشک بازی بود.از وقتی که دختر بچه ی ده ساله ای بود ،پی برده بود که خواستنش برابر است با توانستنش . می دانست اگر اراده کند و هوش زنانه اش را فقط کمی به کار بگیرد ، هیچ مردی در هر سنی نمی تواند به او بگوید«نه».

شنلش را کنار زد و سر شانه و بازوهای روشنش را به «بهانه» ی توی آینه نشان داد، لب پایینش را گزید و به خودش گفت: « دارم شبیه پاندا می شم ، اگه ازم خوشش نیاد؟ اگه اونی نباشم که فکر می کنه؟ اگه...» شنلش را روی بازویش کشید و پشت به آینه و زیر لب گفت :« فردا که پوستمو بکشم و بقیه ی چربیامو آب کنم ، اندامم می شه همونی که خودم می خوام .وقتی خودم خوشم بیاد ، اون کیه که نپسنده؟ ازمن که مشکل پسندتر نیست. اصلا ً مگه خودش خیلی خوش تیپه ؟»

سلیقه ی مردها را خوب می شناخت .امّا این یکی را نمی توانست پیش بینی کند .همانطورکه اصـلا ً فکر نمی کرد بتواند بیشتر از دو ماه ، مهر او را در دلش نگه دارد، در حالی که آن شب قرار بود ، یک سالگی آشنایی شان را جشن بگیرند و امیدوار بود به طور جدّی در باره ی آینده ی زندگی شان تصمیم بگیرند.او بارها به«بهانه »  گفته بود :«به وقتش طلسمت می کنم که فقط مال خودم باشی .» و بهانه پرسیده بود:«چه طور می شه یکی رو طلسم کرد؟» و او گفته بود :«با بوسیدن پیشانی طرف.» بهانه با خودش گفت:«امشب طلسمش می کنم .چیم از اون کمتره ؟... چه مرگمه من امشب ؟...چرا دل تو دلم نیست ؟... شاید اگه ببینمش آروم بشم! البتّه، اگه بتونم نگهش دارم!... باید خود مو آماده کنم. کاری می کنم که خوشش بیاد. بلایی به سردلش بیارم که نخواد به هیچ زنی جزمن نیگاه کنه. به من می گن « بونه خانوم » واز خودش بدش آمد .« من کی آدم می شم پس؟» به طرف آینه برگشت و به بهانه ی توی قاب آینه لبخندی از روی شیطنت زد و گفت :« اصلا ً  قرار نیست آدم بشی . تو حوّایی. به قول خودش « میوه ی ممنوعه» سیب سرخ ملس.» یادش آمد وقتی برای ثبت نام پسرش در کلاس نوازندگی گیتار به آموزشگاه نزدیک خانه ا ش رفته بود ، موقع پر کردن فرم ثبت نام ، مربی گیتار متوجه خط زیبای او شده و از او خواسته بود که در صورت تمایل، مربی خط تحریری آموزشگاه بشود و همین دوبیتی را به او داده بود تا از رویش بنویسد:

« گویا قرار نیست بی قرار نباشم

یکدم به راه تو چشم انتظار نباشم

می ترسم از طلوع نگاهت به دیگران

من را نبینی و در آن مدار نباشم .»

آن شب در خانه و سرفرصت و بادقّت، با خط نستعلیق شکسته ،دو نسخه ازروی شعر نوشته و در قاب های نفیسی جا داده و فردایش هر دو رابه آموزشگاه برده بود.مربی، تابلوها را عقب و جلو برده و از چند زاویه نگاهشان کرده و بعد با تعجّب و تحسین پرسیده بود:« واقعاً که... حالا چرا دو تا؟» بهانه مؤدّبانه گفته بود:« یکی برای آموزشگاه ، یکیش هم تقدیم به خودِ شما، ببرید منزلتون.» مربی دستپاچه شده و گفته بود:« مممنون خانوم ، منزل نمی تونم ببرم ، برای اینجا هم یکی بسه.» یکی از قاب ها را برداشته و روی میزش گذاشته بود و دیگری راهم دو دستی به طرف بهانه گرفته و گفته بود:«کاغذ و خط و ربطش که از خودتونه، امّا شعرش که ازمنه، تقدیم به خود شما.» بهانه نتوانسته بود جلوی خنده اش رابگیرد و لابلای خنده اش گفته بود :« اما استاد شما قبل از این که با من آشنا بشین ، این شعر رو سرودین .» وبعد زیر لب طوری که هم بشنود و هم نشنود گفته بود:«ای آدم زرنگ!» واستاد خودش را به نشنیدن زده و باخنده گفته بود:« حالا دیگه...»

جورنشده بود که بهانه، مربی خوشنویسی بشود امّا هفته ای یکی دو بار به بهانه ی بردن و آوردن «امیر حسین» به آموزشگاه می رفت و مربی اش را می دید و در همین آمد و شدها بود که سروده های او را می خواند و گاهی هم از روی آنها می نوشت .« هبوط » اسم آخرین شعرش بود که قول داده بود به طور کاملاً رسمی در اولین آلبومش به بهانه تقدیمش کند.

این شعر، بهانه را برای آینده ای که داشت می ساخت امیدوارتر می کرد و آن را روزی چند بار برای خودش مرور می کرد و بی صبرانه منتظر اجرای موسیقیایی آن بود.از کشوی میز آرایش دفترچه ای را که شعر های اورا در آن می نوشت بیرون آورد و یک بار دیگر قطعه ی «هبوط» را برای خودش دکلمه کرد:

« با تو ای سیب سرخ ملس

تنگنای پریشهر آسمانی را

ترک خواهم گفت

و به پاد افره این عصیان

تا فراخنای برهوت دیوانگی و اختیار

هبوط خواهم کرد.

ای خجسته رویداد

ای معصیت فراتر از عصمت

آبگینه غرورم را

آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد

وتن تکیده ام را

از صلیب دشنام و نفرین آدم فروشان خواهم آویخت

ای «بهانه »

ای تحفه ی ممنوع خدا

تو به آن می ارزی

بیشتر حتی هم ... »

چند دقیقه بیشتر به موعدشان نمانده بود. دفترچه را بست و توی کشو گذاشت . صورتش را به آینه نزدیک ترکرد. برای آخرین بار پودر و رنگ و روغن و سایه اش را وارسی کرد. همه چیز به نظرش روبراه و دلخواه بود.

خودش شیفته ی ابروهای پهن و کشیده اش بود که بدون نیاز به دستکاری ، مدل آرایشگرها بود.بینی خوش ترکیبش راهم خیلی دوست داشت . فقط خواسته بود ، لب هایش راهمان دم آخر رژ مالی کند تا تر و تازه باشد . ذائقه ی خودش توت فرنگی بود و می دانست که اوهم طعم تلخ قهوه را به هرچیزی ترجیح می دهد. با دستمال کاغذی  توت فرنگی را پاک کرد و ماتیک قهوه را به لب هایش کشید و با مداد، خط قهوه ای دورش را پررنگتر کرد. فنجان قهوه را از روی میز برداشت و با چشم بسته سر کشید ودر ذهنش عبارت « شوکرانِ عشق» را با حروف درشت کنار هم چید. می خواست نفسش هم قهوه ای باشد.

گوشی همراهش زنگ زد. شماره راشناخت .بدون آنکه جواب بدهد بلند شد و دربازکن برقی را زد و پشت در آپارتمانش پنهان شد.هنوز تصمیم نگرفته بود که اول سلام بدهد ، یا بی هوا جیغ بکشد،یا پنهان بشود تا او به دنبالش بگردد.از اینکه آن شب نوبت همسر سابقش بود که پسرشان رانگه دارد،خاطر آسوده و حال خوشی داشت. در آپارتمان را نیمه باز گذاشت .همه ی چراغ ها را خاموش کرد و رفت روی چهارپایه،کنار میزآرایش و زیر نور ملایم و صورتی آباژور نشست ، طوری که اگر کسی از در وارد می شد، تنها چیزی را که می توانست ببیند تابلویی تمام عیار از بهانه باشد. تلفن دوباره زنگ خورد.«سلام گلم »

-« سلام نفس .درها بازن ،بیا بالا.بیا تو.»

-«نه ،تو بیا پایین .هوای بیرون جون می ده واسه قدم زدن!»

-«من خیلی خسته ام .لااقل بیا بالا یه چیزی بخوریم بعد...»

-«اون یه چیزرو بیرونم می شه خورد.زودباش بیا پایین.»

-« امّا همه چیز بیرون خوردنی نیست.خانگیش یه چیز دیگه اس، تعارف نکن ، بیا بالا.»

- « باشه ، اون یه چیزخوردنی خانگی رو می بریم بیرون می خوردیم .»

-« حالا من می خوام تورو بکشم بالا، توهم می خوای منو بکشی پایین .باشه ، صبرکن تا مانتومو بپوشم.»

بر خلاف میلش صحنه ای را که برای طرّاحی اش کلی زحمت کشیده بود، برهم زد و به آشپزخانه رفت .کیک نسکافه راکه هنوز داغ بود ازتوی فردرآورد و داخل ظرفی گذاشت. وقتی به در ورودی ساختمان رسید گویا بعد ازانتظاری چهل ساله مردی را می دید که درآن طرف کوچه به موتور تریلی تکیه داده بود .با دیدن بهانه چند قدمی به طرفش برداشت و با نگاهش سروته کوچه را پایید و گفت :«حیف این حال و هوا نیست که بریم بچپیم زیر یک سقف کوتاه ، توی چاردیواری تنگ؟»

با اشتیاق کودکانه ای روی ترک موتور نشست .اول دست هایش راروی زانوهای خودش گذاشت .موتورکه روشن وآماده ی حرکت شد،دست هاراروی شانه های شهسوار رویاهایش گذاشت و وقتی موتور سرعت گرفت ،خودش را محکم به او چسباند و دست هایش را دور کمر و شکم او حلقه زد.سرش رامیان کتف هایش که چندان هم پهن و پهلوانی نبود، تکیه داد و با نفس های عمیق، تا جایی که می توانست ریه هایش را از هوای مطبوع تابستانی تهران وازعطرتن اوپروخالی کرد.دلش می خواست به بهانه ای ،باد روسری اش را از سرش می کند و موهایش رادر هوا به رقص در می آورد.

 

***

 

پادو سینی چای راکه یک قوری بندزده و دو فنجان چینی ویک پیاله چیپس خرما و چند حبّه قند داشت ، روی میز گذاشت و از آنها دور شد.بهانه ،با کارد گوشه ای ازکیک نسکافه را برش داد واوهم فنجان را از چای پرکرد و یکی را جلوی بهانه گذاشت. بهانه قطعه ی بریده شده ی کیک رابه دهان اونزدیک کرد،امّا او دستش را بالا گرفت و خودش راعقب کشیدو گفت:«ممنون ، اول خودت بخور.»

-« تعارف میکنی ؟یامی ترسی چیز خورت کنم ؟ جادو و جنبلت کنم ؟»

-«نه، واسه اینه که خانوما مقدمند.»

-«امّا من دوست ندارم ، فقط واسه خاطر تو پختمش .»

-«چرا برای چیزی که دوستش نداری خودتو به زحمت انداختی؟»

-«گفتم که ، فقط به خاطر تو. این تلخه؟ من توت فرنگی رو بیشتر دوست دارم .»

-«ازهمه ی تلخی ها این جوری بدت میاد؟ از حقیقت هم ؟»

-«حقیقت اینه که الآن تو پیشمی و این خیلی هم شیرینه .»

-«چشاتو ببند .»

-«نه ،من می خوام پیشونی تورو ببوسم.»

-«کیو از چی می ترسونی؟ بیا ببوس .اما منظورم چیز دیگه اس .»

بهانه پیشانی او را بوسید و از اعماق وجودش آرزو کرد که ای کاش این پیمان موقتی که برای آشنایی بیشترشان با هم بسته بودند تبدیل به عهدی ابدی بشود و او برای همیشه و فقط مال خودش باشد. بعد روی صندلی آرام نشست و چشمهایش را بست.

-« بعداز شمارش من ، یواش یواش چشماتو باز کن ، به قوری چای که جلومه نگاه کن .به بخاری که از توش در میاد زول بزن .بعد پیش خودت تجسّم کن که چراغ جادوست ، منم که پشتش وایستادم ، فکر کن غولم که ازش بیرون اومدم ، یادت باشه می تونی فقط سه تا آرزو کنی که من برات برآورده کنم؛ فقط سه تا .حالا ، سه ، دو ، یک .»

          غول چراغ جادو آن طرف میز، پشت بخار قوری دست به سینه و گوش به فرمان تعظیم کرد و ایستاد.بهانه مثل دختربچه ی ذوق زده ای گفت:« مال من باش .»

غول قهقه ای زدوگفت:« دومیش سرورم » بهانه مکثی کرد و بعد گفت:« فقط مال من باش .» غول تذکر داد :«تنها یک آرزوی دیگه مونده ارباب .» بهانه بدون مکث و کمی هم بلندتر از دفعه ی پیش گفت :« فقط و فقط مال خودِ خودم باش .خواهش می کنم .» غول دست به سینه تا کمر خم شد و گفت :« صاحب ، هر غول فقط می تونه سه تا آرزو بر آورده کنه؛ امّا گمان نمی کنم ، سه تا غول باهم بتونن حتی یکی از آرزوهای شما را برآورده کنن.» بعد قهقهه ای سرداد و روبروی بهانه نشست .بهانه ظرف کیک را به طرفش هول داد و چایش راسرکشید و گفت: « سیگارهم می چسبه ها تو این هوا.»

-« داری؟» بهانه از توی کیفش پاکت سیگاروفندکی رادر آورد، در پاکت راکاملاً باز کرد و داخلش را نشان داد و گفت:« فقط یه نخ مونده.»

-«نصفش کن ، من بدون فیلتر می کشم .»

-« چه قدر تلخی تو امشب؟! کیک نسکافه ، چای بدون قند، سیگار بدون فیلتر ، چِت شده اخوی؟... یه پوک تو ، یه پوک من .»

-« باشه همشیره ، چرا دعوا میکنی ؟» با رقص شعله ی فندک ، سیگاری را که لای لب های بهانه بود، گیراند . حلقه های سفید دود که از دهان بهانه بیرون می آمد ، چهره اش را جدّی تر می کرد. پوک عمیقی به سیگار زد و گفت: « توهم سه تا از آرزوهاتو بگو برام.»

- « آرزوهای منم مثل رویاهای تو بچگانه است و محال »

-« یعنی چی ؟ اینجا من می گم چی محاله وچی ممکنه .بچّه هم خودتی و .... استغفرالله! »

-« یکی این که ،کاش هیچ وقت ندیده بودمت .دیگه این که کاش نیاد روزی که نبینمت .بعد ، کاش ... ای کاش اونقدر زنده بمونیم ، مثلاً صد و بیست سال دیگه ، تا به تو ثابت کنم که تو رو فقط به خاطرخودت دوست دارم. امیدوارم اونقدر پیروچروکیده وکج وکوله بشی که هیچ کس نیگات نکنه، اون وقت می بینی که فقط منم که راس راسی دوستت دارم .» آهی کشید و سیگار نیمه سوخته را به بهانه برگرداند و ادامه داد .« این قدر ، تن و بدنت رو نده زیر قیچی و ساطور این دکتر و اون دکتر. اگه به خاطر منه که دارم می گم همینی که هستی بهترینی .همین جوریش خیلی از خیلی های دیگه سرتری . واسه ی همین کسایی هستن که به خون من و تو تشنه ان . مگه اون یارو ، چی بود اسمش ؟ بعد از فرستادن سبد گل و سند باغش و«نه» شنیدن از تو ، قسم نخورده که اگه با یکی دیگه ببیندت زیر ماشینش له می کندت؟»

-« اون مال وقتی که من هنوز شوهرداشتم . انتظار داشت خیانت کنم . می خواست منو با پولش بخره.مثل خیلی از زن ها که قبلاً و بعداً خریده بود. می خواست غرورمنو بشکنه .می خواست برنده شرط بندی باشه .»

-« مگه شوهرت به خاطر خوشگلیت طلاقت نداد؟مگه غیر از این بود که حریف خاطرخواهات نمی شد؟ تو هم که هیچ اصراری  برای ادامه ی زندگیتون نداشتی .»

-« ببین گلپسر ، همه ی اینارو که خودم برات گفتم . اگه باهاش زندگی نکردم ، برای این بود که هیچ وقت دوستش نداشتم . برای این که بی غیرت بود. برای این که حواسش بهم نبود. چون جربزه نداشت به خاطر من خطر کنه .نخواست برای حفظ من مبارزه کنه. واسه این که قدر منو نمی دونست ، در حالی که خیلیا می مردن برام. مادرم می دونست که من عاشق مردهای لات و ماجراجوام .مرد رویاهام کسی بودکه نصف شبی ، مست و منگ و تلوتلو خوران و عربده کش با یقه ی باز و آستینای تا خورده ، بالگد به در می کوبه و منو که از سرشب شام نخورده ، کنار سفره ای که هنوز پهنه خوابم برده، زابرام می کنه و وقتی در رو به روش باز می کنم ، بغلم می کنه و دور حوض کوچیک فیروزه ای وسط حیاط اجاره ایمون که چند خانواده ی مستأجر دیگه هم غیر از ما داره می چرخونه و « بابا کرم » می خونه و می رقصه و بادستمال یزدی شلاق بازی می کنه . مامانم می گفت:«من نمی ذارم با عشقای آبکی فیلم فارسی خودتو بدبخت کنی ، به یکی می دمت که آدمت کنه .» راستش شوهرای ترانه و حنانه -خواهرام - حتی ریحانه که کوچیک تر ازمنه ، واقعاً خوبند و هنوزم زندگیشون دوام داره . سر لج و لجبازی ، از بین اون همه خواستگار، دادنم به اون . اونم به همون راحتی که منوبه دست آورده بود، ولم کرد به امون خدا.با یه پسر بچه که ....بی غیرت می گفت « بچه ی خودته ، هیچ چیش به من نرفته .» و بخشیدش به خودم و راحت ترین راهی که به کلّه ی فندقی اش رسید طلاق بود... اینارو صد بار برات گفتم و حالا هم ازت خواهش می کنم که دیگه به رخم نکشی. اذیت می شم .»

-« ببخش اگه ناراحتت کردم .» و خجالت کشید که بپرسد :«از اون همه خاطر خواه ، چرا بعد از طلاق ، یکی  پا پیش نذاشت ؟ چرا هنوز تنهایی ؟ چرامن ؟ من که نه سبد گل آن چنانی برات می فرستم نه سند باغ به اسمت می کنم . من که نه کلّه پاچه ی قابلی دارم و نه سیراب شیردون دندون گیری ؟ نه می تونم سرتو با کسی شرط بندی کنم و بجنگم ؟» سؤالش راعوض کردو گفت :« یه سؤال ، من چیم شبیه اون مرد کلاه مخملیه که ...؟ » وسرش رابه علامت تأسّف تکان داد و برای این که بهانه ناراحت نشود، خندید . بهانه آشکارا خنده ی ساختگی اورا ندیده گرفت وجواب داد:« ظاهراًهیچ شباهتی به هم ندارین .امّا ذاتتون یکیه . خیلی به هم شبیه هستین . نگاهت گرم و مهربونه ، نه هوسبازو چش چرون . من اینارو خوب می فهمم . دارم چهل ساله می شم . نزدیک زن گرفتن پسرمه ها.»

-«خوبه...بقیه اش؟»

-« اون آواز می خوند ، تو آوازمی سازی .اون به ساز یکی دیگه می رقصید ، تو با سازت می رقصونی، اون مست می شد ، تومست ... آه ، اون تو عالم مستی ، خنده و گریه شو قاطی می کرد امّا تو راستی راستی هم با من خندیدی ، هم برام گریه کردی . نمی تونی زیرش بزنی . وقتی برای امیر حسین گیتار می زدی و زیر چشمی نیگام می کردی ، اشکاتو دیدم .اگه راست می گی ، بگو دروغه .»

سیگار را به لب هایش نزدیک کرد،امّا متوجّه شد بیشتر از نصف آن خاکستر شده است و سیگار نیمه جانش را روی سنگفرش پارک پرت کرد و فنجان چای را که سرد شده بود بدون قند و خرما تا ته سرکشید. فنجان را که توی سینی می گذاشت ، گفت:« یه چیز دیگه، اون داش مشتی ، خواب و رویا بود ، امّا تو جلوی چشامی . اونو می شد لااقل تو خواب به دست آورد ، امّا تو رو هرچند دم دستی ، توی خوابم نمی شه به دست آورد. می دونم که زندگیتوبا همین شکل و شمایلی که هست و من ازش سر در نمیارم دوس داری،بذارمنم دوستت داشته باشم ، از دور...کی می فهمه؟»

-« ازامیر حسین خجالت می کشم .منو قبول داره . به عنوان یه مربی ، یه دوست، به هم می ریزه طفلکی » از جیب بغل کاپشنش یک قاب سی دی در آورد و جلوی چشم های بهانه گرفت و گفت :« اینم کادوی یک سالگی آشنایی مون. فقط مجوز ارشاد نداره هنوز »

روی قاب با خطی فانتزی و به رنگ قرمز نوشته شده بود « هبوط» و پایین تر با همان خط امّا به رنگ سبز « ترانه سرا و خواننده ، آهنگ و تنظیم » و امضایی که برای بهانه خیلی آشنا بود . قاب را دو دستی قاپید و ذوق زده به دنبال دستگاهی می گشت که هرچه زودتر ، سی دی را برایش باز کند، امّا وقتی فهمید فعلاً امکانش نیست ، از او خواست که خودش بخواند . او هم درمقابل اصرارهای بچگانه ی بهانه چاره ای نداشت جز اینکه بگوید: « چشم ، اما فقط دکلمه می کنم ، سازو آواز باشه واسه بعد.» نگاهش را مستقیم به نگاه بهانه ای دوخت که سراپاگوش شده بود :

« باتوای سیب سرخ ملس

تنگنای پریشهر آسمانی را

ترک خواهم گفت...»

سینی چای را برداشت و به بهانه گفت :« پاشو ، دیر وقته . فردا باید بری اتاق عمل . باید خوب استراحت کنی .» و خودش رفت تا پول میز را حساب کند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,هبوط,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان