داستان: انگشت نمای... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

« انگشت نمای»

سومین شب بود که در خانه تنها بودم.تابستان تمام شده بود و خانواده ام هنوز جایی نرفته بودند و تا عید نوروز و سفر احتمالی هم شش ماهی مانده بود. پسرها و مادرشان با یک موسسه ی ایرانگردی به استان آذربایجان رفتند و من به بهانه ی بازگشایی مدرسه ها و کار زیاد، همراهشان نشدم.اما حقیقت این است که بیشتر از آن که آن ها به این سفر مشتاق باشند؛خودِ من به این تنهایی و خلوت محتاج بودم.از پیش تصمیم داشتم اگر روزی چنین فرصتی دست داد، به خودم، به تلوزیون، به تلفن همراهم و به درو دیوار خانه استراحت مطلق بدهم و همه را به ضیافت سکوت دعوت کنم.

نزدیک ظهر کلاسم را تعطیل کردم و با قرار قبلی که با یکی از دوستان دوران کودکی داشتم برای ضمانت وام ودیعه ی مسکن به بانک رفتم و تا آخر شب پیشش بودم و برای خواب واستراحت به خانه ی خودم برگشتم.

وقتی روبروی آینه ایستاده بودم و مسواک می زدم، نگاهم به انگشت سبّابه ام افتاد که هنوز از استامپ بانک رنگین بود. همانطور که افتادن سیب از درخت باعث تکان خوردن کلّه ی اسحاق نیوتون و منجر به کشف قانون جاذبه شده بود؛ دیدن سرانگشت جوهری ام در آن ساعت از شب، چراغ های خاموش ذهنم را روشن کرد.اما من مثل او قشقرق به پا نکردم و دیوانه بازی در نیاوردم. فقط ذوق کردم.مدّتی بود که برای تکمیل سومین مجموعه از داستان هایم پیِ موضوع بودم و هر بیشتر می گشتم، کمتر پیدا می کردم. غافل از این که«آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.» انگشتم را جلوی چشمانم گرفتم و گفتم:«با من حرف بزن فین گیلی.»

 از عکسی که توی آینه بود پرسیدم:«آیا باید مثل سلطان سلیمان، پیامبر خدا باشم تا بتوانم زبان حیوانات  و اشیاء را بدانم یا مانند دراویش و مرتاض ها ریاضت بکشم تا به اسرار و رموز کاینات پی ببرم؟ اصلاً همین انگشتی که قرار است روز قیامت لب به شکایت از من باز کند و به گناهان کرده و ناکرده ام شهادت بدهد و مرا به اعماق جهنم پرت کند،چرا در همین دنیا این کار را نکند؟» انگشتم را نشستم تا یادم نرود که از آن چه انتظاری دارم. به رختخواب رفتم؛ امّا اشتیاق موضوعی که به فکرم رسیده بود، خواب را از چشم هایم رانده بود. شنیده بودم که شعر معروف«همای رحمت» در خواب به «شهریار» الهام شده ، یا میرعماد قزوینی اصول نستعلیق را در عالم رویا یاد گرفته و یا چوپان بی سوادی در خواب بعد از ظهر و در کنار گله اش، سی جزء کتاب مقدّس قرآن را حفظ شده است.آن قدر پهلو به پهلو شدم که نفهمیدم کجای شب بود که پلک هایم افتاد.

****

مثل همیشه خودرو را کنار دیوار خانه، پارک کردم و کلید را که به در می انداختم،همسایه ی روبرویی از پشت سر صدایم کرد:«کجایی آقا؟ ترسیدم بخوابم و بیای و متوجّه نشم.» از وقتی بازنشسته شده بود، فضول تر هم شده بود.قاطی زن های کوچه،توی زندگی همسایه ها سرک می کشید. خودش را خواجه ی محرمِ حرم می دانست. با دخالت ها و راهنمایی های بی جاش، دعوا  به راه می انداخت؛آشتی می داد. گاهی هم سرِخود وکیل و وصی در و همسایه می شد.خلاصه به خودش استراحت نمی داد و بیکار نمی ماند. با خودم گفتم خدا به خیر کند و برگشتم و گفتم:«سلام مشتی.شب به خیر!»لای در خانه اش را بازتر کرد و با پیژامه به طرفم آمد و گفت:«از صدای ماشینت فهمیدم که اومدی.بیا؛طرفای غروب یه پیک موتوری این بسته رو آورد. نه خودت خونه بودی و نه خانوم و بچه هات. این بود که از طرف شما امضا دادم و تحویل گرفتم... بیا اینم امانتی شما.»بسته ای را که در اندازه های پاکت نامه بود گرفتم و از او تشکر  و خداحافظی کردم و وارد خانه شدم .

فقط نشانی خانه ی من روی پاکت نوشته شده بود و هیچ نام و نشانی از فرستنده نبود. پاکت را باز کردم. یک عدد سی دی معمولی توی آن بود که نه برچسبی داشت و نه هیچ مارک و علامتی. به یاد نداشتم که چنین سفارشی به کسی داده باشم.فکر کردم شاید مدل لباس یا آموزش آشپزی و یا بازی و کمک درسی بچه ها باشد.پاکت را کنار رایانه گذاشتم و رفتم که مسواک بزنم.با دیدن انگشتم که هنوز رنگین بود؛همان حالت های شب پیش به من دست داد.برای کسی که توی آینه نگاهم می کرد شعری را که معلم زبان مدرسه مان از زبان آذری به فارسی و انگلیسی ترجمه کرده بود،مرور کردم:« انگشتان!/ چه پرکارید!/ کتاب می نویسید/ علف درو می کنید/ قلمه می زنید/ درخت می کارید/ گاهی یواشکی بشکن می زنید و نوزاد معصومی را می خندانید/ غنچه می چینید/...»

اگر فکرم درگیر مساله ای باشد،بدخواب می شوم.حال و حوصله ی کتاب و روزنامه خواندن نداشتم از طرفی هم با خودم عهد کرده بودم که این چند روزه تلوزیون را روشن نکنم.چاره ی بی خوابی را در این دیدم که به سراغ رایانه بروم و ببینم سی دی تازه رسیده چه چیزی دارد.روی صفحه ی نمایش عنوان«انگشت نما» با خط درشت ظاهر شد.

 گزینه ی راهنما را انتخاب کردم و صفحه ی دیگری ظاهر شد که نوشته بود:«با سلام. کاربر گرامی انگشت نمایی را که در اختیار دارید، به معنی رایج آن در فرهنگ لغت  و یا اصطلاحاً به معنی معروف، مشهور، با انگشت نشان داده شده ،شهره ،بدنام و ... نیست.بلکه شما می توانید آن را مانند کلماتی مثل جهت نما،جهان نما و راهنما معنی کنید. یعنی نشان دهنده ی انگشتان. حالا شما تنها نرم افزار تخصّصی انگشت شناسی را در اختیار دارید که می توانید با انتخاب تصویر هر انگشت، اطلاعات مربوط به صاحب آن را بشنوید.این برنامه با آخرین تکنولوژی تهیّه و تدوین شده و توسط معتبرترین مراکز علمی و دانشگاهی دنیا  و همچنین پلیس بین الملل تایید شده است. همانطور که می دانیم سال هاست ثابت شده است که شکل خطوط و دوایر سرِانگشت هر کس با دیگران متفاوت است و نمی توان دو نفر حتی دوقلوهای یکسان را پیدا کرد که اثر انگشت واحدی داشته باشند.به همین دلیل یکی از راه های تشخیص هویت سارقان و تبهکاران، مقایسه و مطالعه ی اثر انگشت آنها بر روی اجسام است.و درست به همین دلیل است که پای اسناد مهم را علاوه بر امضا - که قابل جعل می باشد- اثر انگشت هم می زنند که راه هرگونه انکار یا جعلی بسته باشد. شما در این نرم افزار با میلیاردها انگشت روبرو هستید که هر کدام قصّه ی خودش را دارد. فقط کافیست روی هر کدام که می خواهید کلیک کنید یا اسمی را که می خواهید تایپ نمایید تا خودشان رازشان را برایتان بازگو کنند. ورود شما را به دنیای شگفت انگیز« انگشت نما» خوش آمد می گوییم.»

این نرم افزار طوری طراحی شده بود که کاربر می توانست برحسب قاره، کشور، سن ، جنس، شغل و تخصص و حتی به ترتیب الفبا، نمونه ای را انتخاب کند و به قصّه اش گوش کند. مطمئناً شنیدن قصّه ی میلیاردها انگشت که هر کدام سرگذشت منحصر به فردی دارند، عمری به درازای عمر دنیا می خواست.اما به قول مولانا:«آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید» فقط چند مورد را به طور کاملاً اتفاقی و گذرا مرور کردم. از  کشورم ایران و از حرف«آ» یکی را انتخاب کردم.

انگشتی که شکلی اسطوره ای و پهلوانی داشت پیدا شد.به محض کلیک مجدد تصویر انگشت ادامه پیدا کرد و کامل شد و هیکل مردی به شکل واضح دیده شد که لباس های قدیمی به تن کرده بود و تیر و کمانی در دست داشت. بر بالای قله ای برفگیر ایستاده بود و نگاهش دورترین نقطه را نشانه گرفته بود.صدایی که روی تصویر بود، گفت:«من انگشت آرش کمانگیرم.همو که تمام و تاب و توانش را به بازوها و انگشتانش داد تا تیری را پرتاب کند که حدود مرزی ایران و توران را معین کند.کسی که جان شیرین بر سر این کار سنگین نهاد ...»

شگفت انگیز بود. به همین راحتی می شد پی به داستانی برد.ذوق زده، نمونه ای را از حرف«ب» انتخاب کردم و به قصه اش گوش دادم:«امیدوارم ظرافتم شما را به اشتباه نیندازد.من انگشت یک دختر نیستم. من انگشتِ کوچکِ مردِ بزرگی هستم که برای رفتن به جبهه ی جنگ، داشتن رضایت کتبی از همسرش الزامی بود. «بهمن» مرد بیست و سه ساله ای بود که تازه دو هفته از ازدواجش می گذشت.تازه عروس راضی نبود که مردش به این زودی به جنگ برود. بهمن هم پای فرم رضایتنامه را امضا زد و مرا که کوچک ترین انگشتش بودم به جوهر خودکار آغشته کرد و به جای انگشت سبّابه ی همسرش جا زد.یک روز صبح زود وصیت نامه اش را زیر قرآن روی طاقچه گذاشت و آرام پیشانی عروسش را  که در خواب بود، بوسید و ساکش را برداشت و رفت و هرگز برنگشت. نه خودش و نه جنازه اش...»

انگشت بعدی متعلق به «جعفر» معروف به «ژانگولر» بود که گفت:«جعفر وقتی دانش آموز دبستانی بود، برای هر کاری که می خواست بکند، اول مرا بالا می آورد و با ادب و احترام اجازه می گرفت که:«اجازه خانوم، سلام.» یا «آقا اجازه، خداحافظ.»

اما وقتی بزرگ و بزرگ تر شد و دیپلم گرفت و دانشگاه دولتی قبول نشد و پول دانشگاه آزاد را هم نداشت که برود و مجبور شد به سربازی برود و بعد از سربازی هم کاری پیدا نکرد  و بی پولی و سرزنش ها و زخم زبان ها آزارش داد؛ بالاخره یک روز توی شلوغی قطار مترو، کیف پول خانم معلم کلاس اولش را زد و یک روز دیگر جیب آقای مدیر دوره ی دبیرستانش را بُرید.

حالا همان پسربچه ی سر به راه و سر به زیر به یک کیف قاپ  و جیب بُر حرفه ای تبدیل شده است که پرونده ی سنگینی در اداره ی پلیس دارد. من انگشت فرشته ای به اسم جعفر بودم  که حالا شده ام انبر و قلاب هیولایی با اسم مستعار ژانگولر... »

وقتی به یک شاخه گل می رسید؛با توجّه کامل تماشایش می کنید و با احساس تمام عطرش را به ریه هایتان فرو می برید. اما وقتی به یک دشت پر از گل می رسید؛فقط ذوق می کنید و برای چیدن فقط یک شاخه، گیج و منگ می شوید.حالِ آن شبِ من هم چیزی شبیه به حسّ رسیدن به یک دشت پر از گل بود. آن شب فقط توانستم به طور اتفاقی و شانسی چند نمونه از انگشت ها را ببینم و بقیّه را گذاشتم برای شب های بعد.

انگشت بعدی در بند هایش جای زخم و ساییدگی دیده می شد.خطوط سر انگشتش انگار پاک شده بود. وقتی رویش کلیک کردم گفت:« من انگشت« تُرنج» دختر سیزده ساله ای هستم که برای کمک به مخارج خانواده اش،چاره ای نداشت جز این که درس و مدرسه را رها کند و بنشیند پشت دار قالی.دختر های دیگری هم  مثل ترنج هستند که کنار او روی نیمکت کارگاه گره به تار و پودِ دار می زنند و موقع کار،برای دلخوشی و رفع خستگی با هم سرود می خوانند:« یک دونه سبز می زنم / روش یکی آبی می بافم / قرمز و زرد و قهوه ای / وای چه گلایی می بافم / قالی کرمون می بافم با تار جونم / تا زیر پاش بندازه یار مهربونم / نقشه ی اون نقشه ی زندگانی من / رنگش مثال عشق آسمانی من / یک دونه سبز می زنم / ...»

طفلک از خروس خوان سپیده تا عوعوی شبانه ی سگ، توی یک کارگاه نمور و و زیر زمینی، پشت دار می نشیند و شب که می خواهد به خانه برود چند قدمی مثل پیرزن ها پشت خمیده و دست به کمر راه می رود تا کمرش راست شود. دخترها اجازه دارند ساعت ده صبح یک استکان و ساعت چهار عصر هم یک استکان دیگر چای بخورند. سر ظهر نیم ساعت وقت دارند تا غذایی را که از خانه آورده اند بخورند و اگر هم خواستند نمازشان را بخوانند.

اوایل کار،از انگشتان ترنج خون بیرون زد، امّا کم کم پوستش کلفت شد. او و دخترهای دیگر به پولی که سر هفته از صاحب کارگاه می گیرند بیشتر فکر می کنند تا به سلامتی و تناسب بدن و اندامشان.آن ها باید هر چند روز معین، یک قالیچه ی ابریشمی نفیس به گنجینه ی فرش ایرانی اضافه کنند، تا سودش را صاحب کارگاه و دلال ها به جیب بزنند و ژستش  را سازمان های مربوطه مثل میراث فرهنگی و صنایع دستی و ارشاد و امور بین الملل بگیرند و در تیزرهای ماهواره ای پُز بدهند که:« هنر نزد ایرانیان است و بس!...»

انگشت دیگری که قصّه اش به یادم مانده است می گفت:«شهرام، صاحب من،خیلی به درگاه خدا نِق می زد که:«چرا این همه پول فقط در اختیار تعداد کمی از آدماست؟! مگه من بنده ی تو نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ خدایا زیاد نمی خوام؛امّا اونقد به من پول بده که نتونم بشمارم.» زد و دعایش مستجاب شد و در یک بانک بزرگ استخدام شد و من بخت برگشته شدم انگشت یک صندوقدار معمولی بانک، که از شمردن چرک کف دست آدم های پولدار خسته می شوم و پوست می اندازم...»

از شنیدن ماجرای شهرام خنده ام گرفت و یاد اختلاس سه هزار میلیاردی فلان بانک افتادم که همان روزها اتفاق افتاده بود و نقل محافل و جراید داخلی و خارجی بود و ظاهراً انگشت شهرام از آن بی خبر بود وگرنه به خودش و به شهرام و به همه ی کارمندان بانکِ]...[ بد و بی راه می گفت که چرا این همه پول را از مردم گرفته اند تا فقط چند نفر از اعتماد ملت سوء استفاده کنند و بردارند و ببرند و به ریش مردم بخندند.

انگشت بعدی این طور شروع کرد:«در استامپ دفترخانه ی اسنادرسمی غلتیدم و بلند شدم و پای یک سند وکالت بلاعزل فرود آمدم.از خودم متنفّرم.«حاجی عبداله» با من سندی را امضا کرد و انگشت زد که در آن تمام اموال و دارایی اش بین بچه هایش تقسیم کرده بود؛ با این باور که بعد از «طلعتِ» خدابیامرز دنیا ارزش ندارد و تا زنده است باید تکلیف اموالش را روشن کند.همه ی بچه هایش ازدواج کرده بودند و سهم هر کدام در آن وکالتنامه معیّن شده بود.بچه ها از فردای آن روز افتادند دنبال کارها و سند زدن و صاحب شدن. حاجی عبداله هم با پس اندازی که داشت جول و پلاسش را ریخت توی یک چمدان و آلبوم عکس های خانوادگی را زد زیر بغلش و آمد به سرای سالمندان.

اوایل بچه ها، هر هفته، همگی به دیدن پدر عزیزشان می آمدند.بعد شد ماهی یک مرتبه و بعد بین خودشان قرار گذاشتند که هر ماه یکی شان بیاید و بعد هم مثل این که قرار گذاشته اند فقط سالی یک بار، آن هم در روز پدر به پیرمرد سر بزنند. حالا یازده ماه و دو هفته است که هیچ کدامشان برای دیدن پیرمرد نیامده اند...»

یکی دیگر از انگشت ها که متعلق به «رئوف» سرباز جوخه ی اعدام بود؛ می گفت:«حتّی وقتی ماشه ی تفنگ را می چکانم تا عدالت اجرا کنم و زمین خدا را از لوث وجود یک جانی، یک قاچاقچی، یک فاسق یا فاجر پاک نمایم؛ باز هم حسّ خوبی ندارم. من مجبورم دستور مغز رئوف را اجرا کنم. او هم به فرمان مافوقش عمل می کند و مافوقش هم حکم قاضی را و قاضی هم عدل الهی را به جا می آورد! امّا ای کاش طوری می شد که همان خدایی که به گِل انسان روح و جان بخشیده است، خودش بی واسطه جان جانیان را می گرفت! یا لا اقل من انگشت این سرباز نبودم، یا رئوف سرباز این جوخه نبود. این همه انگشت در دنیا هست که کارهای مختلفی می کنند منِ سیاه بخت باید جان آدم ها را بگیرم.

گاهی با این فکر خودم را تسکین می دهم که اگر به جای آن خلبان آمریکایی بودم که با فشار یک دکمه، هیروشیما و ناکازاکی را بمب باران اتمی کرد یا آن هایی که زن و بچه های بی دفاع حلبچه را بمب باران شیمیایی کردند،چه باید می کردم؟!

چه قدر دلم می خواهد روی سیم های سه تار یا کلیدهای سیاه و سفید پیانو بلغزم و به جای ایجاد صدای گوشخراش و دل شکار رگبار مسلسل و گرفتن جان آدم ها، ملودی های گوش نواز و دل انگیز بنوازم و چشم های رئوف به جای دیدن صحنه ی تهوّع آور پاشیدن خون روی دیوار سنگی و سیمانی زندان، دختربچّه ای را تماشا کند که جلوی پرده ی حریر، کلاه قیفی به سر گذاشته است و با سرود«تولدت مبارک» می رقصد و شادی می کند.

انگشت دیگری را که انتخاب کردم؛ لاغر و استخوانی بود و در وسطش کمی فرو رفتگی دیده می شد. معلوم بود که مادرزادی نیست و بر اثر تکرار بیش از حدّ کاری تغییر شکل داده است. رویش کلیک کردم و گفت:«چون می دانم که اگر اسمش را بگویم خوشش نمی آید، او را با نشانه ی «م» معرّفی می کنم. «م» در یک خانواده ی نسبتاً پرجمعیّت و سنّتی به دنیا آمد.از همان بچگی مرد شد. هم درس می خواند و هم با برادرهایش در مغازه ی پدرش به پنچر گیری و آپاراتی مشغول بود. محیط عاطفی و جوّ فرهنگی خانواده او را به هنر خوشنویسی علاقه مند کرد.پیِ علاقه اش را گرفت و شد خطاط.اما نه به همین سادگی.

دوره ی جوانی اش همزمان با جنگ ایران و عراق بود.او هم به عنوان خطاط واحد تبلیغات در جبهه های جنگ مشغول به خدمت و دفاع از کشور شد. بعد از جنگ هم در چند اداره ی دولتی کار کرد؛ امّا دلمشغولی اصلی اش،همیشه خوشنویسی بود.

گاه می شد که شب ها تا صبح بیدار می ماند و سیاه مشق کار می کرد تا تابلویی شبیه به تابلوی استادانش بنویسد. حالا  که بعد از چهل سال تمرین و تکرار و تلمّذ، خودش به درجه ی استادی رسیده است. شاگرد قبول نمی کند.حتّی اصراری ندارد که پسرهای خودش را بنشاند و خط یادشان بدهد.اخلاق خاصی دارد. پای کارهایش را امضا نمی کند. اصلاً به فکر برپایی نمایشگاهی از آثارش نیست و به تبلیغ هنرش عقیده ای ندارد.همین هاست باعث می شود خستگی در تنم بماند. اگر مثل بقیه ی هم قطارهایش فکر کرده بود، حالا باید گالری بزرگی داشت که تعداد زیادی بازدید کننده و هنرآموز به آنجا رفت و آمد داشتند و استاد استاد به نافش می بستند. منِ کج و کوله هم کمی استراحت می کردم. یک سرمشق می نوشتم و صد تا از رویش کپی می گرفت و می داد دست هر یک از شاگردها که ببرند و از رویش تمرین کنند و جلسه ی بعد مشق هایشان را همراه با فیش واریز شهریه برایش بیاورند. تا حالا باید فهمیده باشید که چرا اسم کاملش را نگفته ام. چون می ترسم با تمام علاقه و احتیاجی که به من دارد و با وجود عطوفتی که در او سراغ دارم؛ به خاطر این چُغلی بگذاردم زیر ساتور.

تازگی ها پیدا شدن سر و کله ی بنر و فلکس و چاپ های رایانه ای شده غوز بالای غوز. تکلیفمان را نمی دانیم. مردم هم که به دنبال کار سریع و ارزان هستند. امّا«م» معتقد است که خط دست نوشته مثل قالی دستباف است و خط رایانه ای مثل فرش ماشینی که نه روح دارد و نه حس هنری؛ و همیشه کسانی هستند که قدر گوهر را بدانند.  

 در حالی که از سفارش دهندگانش حدود دو میلیون طلب داشت، خانه ی هفتاد میلیونی اش را به خاطر فقط سیصد هزار بدهی فروخت و حتی از نزدیک ترین کسان و دوستانش هم این پول را قرض نگرفت. همین خلق و خوی خاص بعضی از هنرمندان است که آن ها را در زندگی خصوصی و خانوادگی غیرقابل تحمّل می کند.من که عضو کوچکی از بدن او هستم و او هم بیخ ریش من، از این کارهایش کلافه می شوم چه رسد به زن و بچه هایش که چشم به دست او دوخته اند و نمی دانند که به کدامین گناه ... بگذریم! عوض این که بیفتد دنبال طلب ها و نقد کردن چک های بی محلی که در دست داشت؛ روی یک صفحه ی پلاستیکی به اندازه ی کف دست نوشته است« پارچه نویسی حج، کربلا و عتبات پذیرفته می شود.» و آن را پشت پنجرهی رو به کوچه ی خانه اش گذاشته است. آن هم خانه ای در کوچه پس کوچه های خلوت ، نه یک رهگذر شلوغ و پر رفت و آمد. می دانم که این کار را هم تنها به خاطر خانواده اش کرده است تا خیال نکنند که او به فکر آن ها نیست.

اگر اوضاع همین طور پیش برود می ترسم بعد از سال ها که سنگین تر از کاغذ و قلم و دوات برنداشته ایم، مجبور بشویم آجر بیندازیم و ملات بسازیم و چینه بچینیم. گاهی که ازش عصبی می شوم به خودم می گویم که در محکمه ی عدل الهی از او شکایت خواهم کرد. به خدا و فرشته هایش خواهم گفت که این مرد مگر زور بازو نداشت؟ مگر فکر نداشت؟ مگر زبان نداشت که همه اش فقط از منِ فسقلی کار کشید. امّا وقتی منصفانه به گذشته ی خودم و او فکر می کنم، مب یبنم که خیلی ها، خیلی ها حسرت دارند که جای من ،جای زن و فرزند او یا جای خودش باشند.

یکی از روزها که به من خیره شده بود، اشک در چشمش حلقه زد و گفت:« اگه یه روز منو همراهی نکنی، اگه بلرزی، بلغزی، ننویسی؛ اگه نباشی منم دیگه نیستم. می میرم!»همین هاست که کُفری ام می کند. باید به او وفادار باشم و بنویسم تا او هم بماند. او تا حالا یک خط تملق یا یک کلمه ی رکیک ننوشته است.غرور کسی را نشکسته و خاطرش را نرنجانده است. او که حرمت هنرش را حفظ کرده و شرف قلمش را نفروخته است. با تمام خستگی ام افتخار می کنم که متعلق به «م» هستم.

انگشت دست چپ خانم معلمی به اسم«سیمین» از صاحبش دل پری داشت.می گفت:« اگر در همین دنیا می توانستم زبان به شکایت باز کنم، حتماً این کار را می کردم.همه ی انگشت های او کارشان را انجام می دهند جز من. با آنها چیز می نویسد، ورقه ی شاگردانش را تصحیح می کند، با گچ و ماژیک روی تخته ی کلاس درس می دهد.با آن ها مُهر و امضا می کند و صدای گیتارش را درمی آورد. حال و حوصله که داشته باشد پشت قابلمه ضربِ نی ناش ناش می گیرد. برای هر کدام که بخواهد حلقه و انگشتری می خرد. حتی پنهانی و در تنهایی به انگشت های شستش هم حلقه ی استیل می اندازد که معنی خوبی ندارد. گاهی اوقات هم که در خانه کسی نباشد، لای آن ها سیگار می گذارد و کنار پنجره می نشیند و دود می کند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,انگشت نمای,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان