داستان:چه خیال ها... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

« چه خیال ها؟!»

 

برعكس سي سال خدمت دولتي اش كه مثل خيلي از آدم هاي ديگر روزهاراكار مي كرد و شب ها در كنار خانواده اش به استراحت مي پرداخت ، سه سالي مي شدكه جاي شب و روزش عوض شده بود. زمان كارمندی اش، اميدواربود كه اگرعمري باشد ، بعد از بازنشستگي بتواند كتاب هايي را كه هميشه دوستشان داشته ،بخواند.اما هرگز فكر نمی كرد كه كتاب هاي دوست داشتني اش را شبانه و در زير نور تير برق خيابان ها و در سكوت و تنهايي بخواند . شمار كتاب هايي كه در اين سه سال مطالعه كرده بود ، ده برابر بيشتر از كتاب ها يي بود كه در آن سي ساله خوانده بود.
او حالا مثل «شهرزاد » به اندازه ي هزار و يك شب ،قصه بلد بود تا قبل از خواب براي بچه هايش تعريف كند؛ برعكس سال هاي كودكي دخترو پسرش كه قبل از خواب از او قصه مي خواستند و او يا مي گفت « خيلي خسته ام بابايي ، بذارين واسه يه شب ديگه » يا« هرچي قصه بلد بودم براتون گفتم. بذارين چن تا جديد شو بخونم. باشه براي بعد......»
آن شب به تير برق سيماني تكيه داده بود و دست هايش راتا مچ توي جيب پالتويش فرو كرده، كلاه كاموايي اش راتا زير گوش ها پايين كشيده بود و بلورهاي ستاره اي شكل برف را تماشا مي كرد كه در نور مخروطي شكل تيربرق،رقص كنان و چرخ زنان از آسمان به طرفش مي آمدند و روي صورت تب دارش مي نشستند و خيلي زود آب مي شدند .زبانش را در آورد تا چند تا از دانه هاي برف را مزه مزه كند . باخودش گفت « جاي اكرم و بچّه هام خالي! » لبخندي زد و گفت : « البته بچگي بچّه هام » مكثي كرد و آهي كشيد كه بخار نفسش براي چند لحظه جلوي ديدش را گرفت. اين بارفقط گفت:«بچّه هام !»
شبي رابه ياد آورد كه با اكرم و بچّه ها براي تماشاي اوّلين برف زمستاني از خانه بيرون رفته بودند. دست آن ها را گرفته و روي برف سرشان داده بود. با قالي و گلپر و لبوي داغ خريده بود و دورهم خورده بودند . با هم آدم برفي بزرگي درست كرده بودند و او شال و کلاهش را به سرو کول آدم برفی انداخته بود تا آن ها را بخنداند. آخر سر هم با لپ هاي قرمز و دست هاي كرخت به خانه برگشته بودند و او صبح فردایش دير به اداره رسيده بود . شب هاي بعد و زمستان هاي بعد ، هميشه بهانه آورده بودكه :« خسته ام بابا ، صبح زود بايد برم اداره ،خواب مي مونما .سرما مي خوريدا...»
باخودش فكر كرد،برفي كه دارد مي بارد ، نهايتاً تا چند هفته ي ديگر آب خواهد شد . زمين دوباره نفس مي كشد ودرختان جوانه مي زنند و باز هم براي ميليون ها بارديگر ، طبيعت زنده و جوان مي شود . در حالي كه برف پیری كه به سرو صورت او مي نشيند ، هرروز بيشتر از ديروز مي شود ،نمره ي عينكش بالاتر مي رود و دندان هايش خراب تر مي شوند و او همچنان بايد شب ها را تا صبح با يك ضامندار زنجاني در جورابش و يك چماق زمخت و سنگين كه به شوخي اسمش را « گرز رستم » گذاشته بود، يك خيابان دراز و شيبدار را بالا و پايين برود و در ميان اشباح و سايه هايي كه هر لحظه ترس به جانش مي اندازند ، از خودروهاي مدل بالاي مردم مواظبت كند.
فقط دو هفته بعداز بازتشستگي اش بود كه فهميد ، سرمايه و صنعتي ندارد كه بزند تنگ مستمري اش ، آن وقت با سفارش و پيغام و پسغام و ضمانت و التزام موفق شد، نگهباني خودرو هاي محله اي را درگوشه ي ديگر از شهر بگيرد. محله اي كه پرجمعيت بود و پاركينگ عمومي نداشت و اهالي مجبوربودند، خودرو هايشان را در كنار خيابان پارك كنند.
 با خودش حساب کرده بود اگر دستمزد نگهباني شبانه اش را روي مستمري اش بگذارد، مي تواند به قول خودش « بي منّت نامرد» هزينه هاي دانشگاه و جهيزيه ي بچّه ها و دارو و درمان همسرش راجوركند. وقتي پايين قرارداد را امضا مي كرد ، بيشتر به فكر پولي بود كه بايد مي گرفت نه فكراين كه ممكن است ،يك شب دوسه نفر دزد كه معمولاً جوان تر و چابك تر از خودش هستند، چاقو را بيخ گلويش بگذارند ، يا لوازم خودرو هاي مردم را به سرقت ببرند يا به آن ها خسارت بزنند و او بماند و « گرز رستم » و شرمندگي و جابگويي به مردم يك محله.
سايه هايي كه پشت يك بنز تقلّا مي كردند، توجّهش را جلب كرد. دستپاچه توي سوتش فوت كرد و با صداي بلند فرياد زد :« كيه اونجا ؟ايست ....ايست .»  و چماقش راچند بار در هوا چرخاند. سايه ها توي كوچه اي دويدند و صداي پاهايشان دورتر شد تا جايي كه نه صدايي شنيده مي شد و نه سايه ي متحرّكي ديده مي شد.
نفس عميقي كشيدو گفت :« خدا خيرشون بده كه فرار كردن!» هنّ و هنّ کنان به هشتي مسجد محله برگشت . جايي كه چهارپايه ي تاشو و فلاسك چايش را مي گذاشت . تسمه ي چرمي چماق را دور مچ دستش تابيد و يك ليوان چاي دارچيني براي خودش ريخت.عطر و بخارچاي كه به صورتش خورد، حالش بهتر شد. چاي را كه مي خورد تمام جيب هايش رابراي پيدا كردن يك نخ سيگار زير و رو كرد ، اما پيدا نكرد . با خودش گفت : « مهم نيس ، اما اگه بود بهتر بود.» سیگاری نبود. فقط بعضی از شب ها آن هم فقط یک نخ و بلا فاصله هم مسواک می زد تا دهانش بوی سیگار ندهد. خیلی از شب ها ،همان يك نخ راهم نمي كشيد.
كتابچه اي را از جيب بغل پالتو يش در آورد و از جايي كه علامت گذاشته بود، شروع كرد به خواندن ادامه داستان . دو صفحه اي كه خواند متوجه شد، چيزي از آن نمي فهمد و نمي تواند روي داستاني كه با اشتياق دنبالش كرده بود، تمركز كند. نگاهي به سطور كتابچه مي كرد و نگاهي به خودرو هاي امانتي مردم . بلورهاي برف روي برگه هاي كتاب مي نشست و ترشان مي كرد . كتابچه رابست و با خودش گفت :« تازه اگه اين قصه رو هم بخونم وتمومش كنم ،براي كي تعريفش كنم !؟» كتابچه رابست و گذاشت پشت فلاسك ،طوري كه برف رويش ننشيند.
يك دستش رابه كاشي هاي فيروزه اي و ارغواني ديوارمسجد گذاشت و دست ديگرش رابه گرز رستم تكيه داد و بلند شد.كلمه ي « ياالله » راکه با نئون سبز بر سر در مسجد مي درخشيد دردلش هجّي كرد. قطعه ي مورد علاقه اش را از آلبوم موسيقي تلفن همراهش پيدا كرد. تلفن رابه گوشش نزديك كرد. وقتي كه به طرف انتهاي خيابان مي رفت و از فلاسك وكتابچه و چهارپايه اش فاصله مي گرفت ،برف روي كلاه و سرشانه هايش را سفيد كرده بود. ردّ كفش هايش روي برف تازه ي خيابان به جا مي ماند. از نور سبز هشتي مسجد دورتر مي شد و به چراغ قرمز انتهاي خيابان نزديكتر .
آدم برفي هم آواز با تلفن همراهش مي خواند:
« سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

                چه خيال ها گذر کرد و گذر نكرد خوابي .......» 

نویسنده:حسن سلمانی

مهر نود         


نظرات شما عزیزان:

امیرحسین آزدهاک 
ساعت18:17---10 آذر 1392
سلام خیلی ممنون سایت جالبی بود.امیرحسین آژدهاک

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان