شعر: مرا تنها نخوان... مسعوده جمشیدی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

 

«مرا تنها نخوان»

مرا تنها نخوان

با من غباری هست

که روی شانه هایم

-        تکیه گاه روزگار دور از تو-

نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده...

و آن سو تر

درون آینه، مهتاب می جوشد

مرا تنها نخوان

تا آن گاه

که این آتشکده سوزان سوزان است.

به زیر چتر من باران می بارد...

از این خیسی گریزانم.

و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد

و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را.

و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید

عبور لحظه های ناگزیری...

تو را تنها نمی دانم

و می دانم که اکنون

انعکاس واژه ای از دورهای دور

امیدت می دهد بسیار

 و می دانی

کسی در نا کجایی

از هوایت

آسمانی ملتهب دارد،

که ابرش ردّ پای یادهای توست...

و مردم ساده لوحانه

چه تقلید هراس انگیزی از

خط و تقارن را

درون قابی از دیوار و میخ و تخته

تصویر تو می خوانند؟!

مسعوده جمشیدی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان