داستان کوتاه: این بار... مسعوده جمشیدی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

 

این بار...

 

ساعت حدود ده شب است.ده وچقدرش را نمی دانم،فعلاً فکرم تماما پیش تو است،تویی که هنوز نیامده ای.طاقت نمی آورم می نشینم لبه پنجره روبه خیابان تا نسیم خنکوروح بخش این شب پاییزی راحت تر از خط وچین ها ی شالم بگذرد وراهش را  تاعمق وجودم ادامه دهدبلکه سبکتر شوم.از اینجا ازلبه پنجره نیمه بازطبقه پنجم ساختمان میثاق،آدم ها،ماشین ها،وحتی خیابان های پهن ودراز هم کوچک بنظر می رسندطوری که شاید بتوان باور کرددنیا واقعا کوچک است.  هنوزنیامده ای وچشمم به خیابان است.درهمین حال آن پایین،ماشین های آدم درشکم،ازآغوش گشوده ی خیابان مثل برق وبادمی گذرند.به گمانم حتی فکرش راهم نکنند که این چشم سبز گشوده ی خیره به آن هاشاید جوانه ی امیدی ست برای درد تنهایی خیابان،و وقتی آنهاچنین بی اعتنا از پهنه ی سینه ی سنگی اش می گذرند،این جوانه ی نارسته می خشکد،می سوزد وچشم سرخی می سازدتا اندکی ،فقط اندکی لای بازوهای بازش بمانندوباهرم نفس سوخته شان دلگرمش کنند.چه داستان عجیب وآشنایی!!!...همین طور که غرق این افکار سردر گمم،چشمم به مردسیاهپوشی می افتد که مقابلم،آنطرف خیابان  به دیوار تکیه داده وانگارنگاهش روی من بندمانده.حتماازخودش می پرسداین وقت شب یک زن از چشم نیم گشوده وخواب آلود یک پنجره به دنبال چه چیزی وسعت ناچیز خیابان هارامی کاود؟به خود می آیم وکنارمیکشم؛امادلم نمی آیدپنجره راببندم.

***

 

نشسته ام روی همان  نیمکت آهنی  روبروی فواره آب.برخلاف همیشه این بار وسط نشسته ام تا اگرغریبه ای آمد ویک کنارم را گرفت،کنار دیگرم برای توخالی بماند.از این جاکه من نشسته ام طوری بنظرمی رسدکه انگاردهان گشادحوض چندلقمه بزرگ نورسبزوقرمزبلعیده است وقطره های گیج ومشوش آب فواره آنهارادرهم می آمیزند.برای صدمین بارصفحه گوشی را نگاه میکنم،بیست و دو وسی و هفت دقیقه، امادریغ از یک تماس یا یک پیام حتی خالی ازسوی تو.قبل ازاینکه دوباره راهی جیب پیرهنم شود،می گذارمش روی بلندترین درجه صدای زنگ.بلند میشوم وبه سمت حوض بزرگ میروم.این بار این منم که روی لبه اش راه می روم .نیستی که     دستم رابگیری.نمی دانم چه راهی وجود دارد .چاره بیرون آمدن ازاین بن بست چیست؟نمی دانم.پایم را روی لبه ی لبه می گذارم.دست هایم را به موزات زمینی که حالازیرپایم نیست باز می کنم وچشم هایم رامی بندم.تصورمی کنم این لبه ی بام یک برج بلند ومرتفع است که رویش راه می روم.ته دلم خالی می شودوقتی پایم می لغزدوازچنین ارتفاعی سقوط می کنم.سعی می کنم سریع روی دوپایم بایستم ،مباداجیب پیرهنم هم خیس شود؛اماچنان غوطه ی جانانه ای می خورم که این سعی بی فایده  می ماند.ازته دل ذوق میکنم.چه بهانه ای از این بهتر؟!!.به سمت ماشین می روم وفقط گاز می دهم.مهم نیست سرعت مجاز چقدر است یا کجا چراغ ها قرمز هستند.مهم نیست ابتدای کدام راه های میانبر نوشته اند" ورود ممنوع".بایدزودتربرسم.به همه مسیر های طولانی لعنت می فرستم وبه پیچ جاده هاودور برگردان ها.فقط گاز میدهم باید زودتربرسم واین خیابان های بیهوده دراز به دردنخورفاصله انداز راپشت سربگذارم.بگذرم. وقتی رسیدم شاید توخواب باشی که دراین صورت دلم نمی آیدبیدارت کنم.لابد می نشینم کنار بسترت وبازمحوچشم هایی می شوم که وقتی باز هستندانگار دریچه ای اند به یک شب مهتابناک.مشکی با نوری رقصان درعمق خود.اما مراکه می شناسی شاید هم نتوانم آرام بگیرم.فقط کافیست در رامحکم تر بزنم یامثلاشیرآب راباز بگذارم.نه ازهمه بهترفـــوتــبال،پدیده ی حساسیت زا برای تو.اگربه پادشاهی هفتم خوابت هم رسیده باشی،بیدار می شوی ومن میمیرم برای ادایت وقتی دست به کمرمی ایستی جلوی تلوزیون وسرت راچپ وراست می چرخانی که: این چیه شونصدنفرآدم گنده می دون دنبال یه توپ قلقلی که بی  منطق عینی و بی عقلانیت ذهنی واز سرتصادف بره تو یه دروازه ای تاشونصدهزارآدم بیکار مثل تو دست وجیغ وهورا برن.  برای لجبازی هم که شده می گویم:شما که بهترمیدونی  فوتی وفاطی دوعشق زندگی من اند.فعلابزن کنار که نوبت هووی شماس خانوم خانوما... کاش می دانستی  با خط کش گذاشتن نمی توان عقلانیت خیلی چیز ها سنجید.خطای دید، گاهی نابینایمان می کند.این بار به تو خواهم گفت منطق درهربرگ از چمن های سبز زمین،درگستره ی حجم هر دروازه وانحنای همان توپ قلقلی جاسازی شده است.هرپاس،هرشوت گاهی گویاتراز هزاردیالوگ یک فیلم است.هربازی اش یک درام ویژه است. اماآری .باید به تو می گفتم که هیچ علاقه ای درزندگی ام بالاتر ازعلاقه ام به تو نیست.اما همه این مدت فکر می کردم  لازم نیست چون خودت می دانی به خاطرتوچقدرجنگیدم.چه پیوندهایی راشکستم که پیوند میان من وتومحکم تر شود.اشتباه می کردم.انگاروقت گفتن همه این ها فرارسیده،حتی گفتن این که چرا آن شب تنهایت گذاشتم.مطمئنم امشب همه چیز درست خواهد شد اماهنوز هم همان ترس دلم را مچاله می کن

 

 

حوالی ساعت یازده یکی از سه شنبه شب های پاییزی مردی جوان بالباس های سراپاخیسی که همچنان از آنها قطره قطره آب پایین می چکیدواردساختمان میثاق شد.آسانسوردرطبقه پنجم ایستاد ومرد وقتی کلید رادرقفل در می چرخاند،احساس کرد کسی که داخل خانه است هنوزبیدارمانده .سرش رابالاگرفت ودرحالی که سعی می کرد قیافه اش راجدی نشان دهد واردخانه شدوبدون گفتن هیچ حرفی راه حمام راپیش گرفت.فضای خانه انگار برای یک میزبانی گرم آماده شده بود.عطرشیرینی مشامش راتحریک می کرد.آنطرف تر در آشپزخانه یک میزشاممفصل که گویی برای دونفرچیده شده بودبه چشم میخوردوتقویم روی دیوار درچهارتاریخ متوالی باماژیک قرمز رنگین شده بود.روزاول ودوم باضربدر های بزرگ انگار ازتاریخ حذف شده بودند.روزسوم میان دایره ای تو خالی گیرکرده بود وروزچهارم را یک قلب قرمز نا متقارن دربرگرفته بود. با اینکه دلش می خواست به زنی که تندیس وارایستاده ومبهوت به اونگاه می گند،همه حرف هایی راکه تا همین چند لحظه پیش برای آخرین بار باخودش مرور میکردرا بگوید،اما هنوزهمان حس سنگین آشنا واژه هایش را تک تک همچون مردابی  درکام خود فرو می کشید.باخودفکر می کرد چطور می تواند زنی که به اوشک کرده وشخصیتش را زیر سوال برده رابه این راحتی ببخشد؟... .زن اما همان طور هاج و واج به کار های او خیره شده بود.با اینکه برای رسیدن ین لحظه ها ناصبوری کرده بوداما حالا همه چیزبرایش غیر منتظره جلوه می کرد.سعی کرد خودش را جمع وجور کند وحالت چهره اش را بی خیال و بی توجه نشان دهدوهیجانش را پنهان کنداما این بی پروایی مردمثل همیشه کلافه اش می کرد.به دنبالش به راه افتاد.باکمی دقت مطمئن شدهمان لباس هایی به تن مرد است که دوشب پیش وقتی ازاین خانه رفته بود به تن داشت تنها تفاوت در خیس واحتمالا چرک بودن آنهامی توانست باشد.چند گام سریع برداشت وخودش رامقابل مردقرارداد.صورت خیسی که زیرنورمهتابی برق می زد،مژه های در هم رفته ی در مسند سایبانی آن چشم های معصوم وقطره های آبی که از لای موهای لاژه لاژه شده آرام ونرم ازپهنه ی هموارپیشانی اش پایین می لغزیدنددریک آن انگار هرپنج حسش راربوده بودند. او مگر می توانست از کسی که اورا در این مدت ازلمس این سیمای ناب محروم کرده بودبگذرد؟.باعصبانیت گفت:چرابرگشتی ؟درحالی که در دلش این سوال واقعی بود؛چرابی خبرم گذاشتی؟ومردصورتش رابرگرداند:خوشحال نشو!لباسم را عوض می کردم وباخودش فکرمی کردمثل همیشه که سفارش های فوری به دستش می رسیده ومجبور میشده شب رادر کارگاه کوچک نجاری اش بگذرانداین بارهم همسرش خواهر یا مادر خودراپیش خود خوانده که شب تنها نماند،بی خبر از این که او به هیچ کس چیزی نگفته بود.نمی خواست طعنه کسانی را بشنودکه به قول خودشان روزگاری رسیدن چنین روزی رابه اوهشدارداده بودند.زن بغضش رافروخورد:نگران تو نیستم .می خوام تکلیف خودم روشن بشه.مردی که سر هرچیزی زنش رو ول کنه به امون خدا واسه ی من دیگه مرد نیست... .مرد در حمام را محکم پشت سرش بست.ازتمام حرف هایی که شنیده بود تنها یک جمله باتلخی تمام در ذهنش تکرار میپشد؛مــردنیست،مـــــردنیست.هم نشینی این دو واِژه برایش نفرت انگیزبود.با خودش گغت اوحق دارد. شاید همان شب وقتی همسرش باحالتی آشفته ومحزون درباره ی زنی که هم دوش اوطول جاده ی منتهی به محل کارش راقدم زده بودپرسیده بود ،بایدراست راست حرف میزد.اما اوآنقدرعصبانی شده بودکه وسایل دور وبرش راشکسته بودحتی آن گلدان مینیاتوری زنبق کاشته شده ی موردعلاقه همسرش را.بعد هم ازترس این که مبادابین حرف هایش ازفرط ناراحتی سخنی نامربوط وناحق به اوبگوید میدان را ترک گفته بود ودر این مدت بامرغوب ترین چوب کارگاهش تابلوی منبت کاری شده ای را می ساخت که جمله ی"باید گــــــــرفتارم شوی"با نقش برجسته میان آن نازک کاری های خیره کننده چشم می نواخت. تصمیم داشت بعدازاین که امشب همه چیز را روبه راه کردفرداشب آن رابه عنوان هدیه سالگرد اولین دیدارشان که دریک تالار باغ وقتی هردو میزبان های یک عروسی بودنداتفاق افتاده بود ،به همسرش تقدیم کند.آن شب حالش دیدنی بود.آرزو کرده بود آن عروسی مثل عروسی دخترشاه توی قصه ها هفت شبانه روز طول بکشد.اما خوشبختانه چون هردو از اقوام نزدیک عروس وداماد بودندفرصت دیدار دوباره میسر می شد.این بار که اورا درخانه خودشان دیده بود یک بوته زنبق گوشه ی حیاط را به دختر چشم مشکی نشان داده بود وگفته بود:خونه ی من باغچه ای نداره اماگلدانی دارم که جای این گل  توش خالیه.خیلی دوست دارم این گل خوش رنگ وبو توی خونه ی من باشه.چی فکرمیکنین؟ممکنه؟. پاسخ یک تبسم شیرین بود وبعدایک اسکناس پانصدتومانی که یک گوشه آن باخودکارمشکی ریزوپر رنگ نگاشته شده بود"بایدگرفتارم شوی تامن گرفتارت شوم/وزجان ودل یارم شوی تاعاشق زارت شوم/من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران /اول به دست آرم تورا آنگه گرفتارت شوم. ناخودآگاه نفس نفس میزد.عادت همیشگی اش بود.وقتی فکر می کردبه ته خط رسیده زیردوش آب سرد می ایستادوبه همه ماجرا ریز به ریز فکر می کرد.آنقدرمی ایستاد تا یا راه حل به ذهنش می رسیدیاطاقتش تمام می شد وآب را می بست. همچنان که ازشدت سردی آب باحالت هق هق کردن نفس می کشیدهرلحظه ی آن غروب شوم ازجلوی چشمش می گذشت.همان روزی که یکی از همکلاس های قدیمی اش اتفاقی برای سفارش یک کمد کتابخانه پیش او آمده بود ووقتی اوراشناخت،مردمجبور شدتمام داستان زندگی اش را ازبعدازفوق دیپلم گرفتن برای او تعریف کند.وقتی هم که کارگاه راتعطیل کردآن خانم از او خواهش کرده بودتا سر خیابان همراهی اش کندوبرایش تاکسی بگیرد.مردهم فرصت رامغتنم شمرده بودتا از او درباره ی بهترین هدیه ای که می تواند در چنین موقعیتی تقدیم همسرش کندراهنمایی بگیرد توضیح این موضوع کار سختی نبودامانمی فهمیدچه چیزی این مسئله ساده را تبدیل به یک گره کور کرده است"

دیگر نتوانست تاب بیاورد.تمام بدنش یکنواخت می لرزید.حوله را دورخودش پیچید.دکمه های پیرهنش را که می بست همسرش را دید که روی مبل دراز کشیده وسرش را در بالش فروکرده بود.انگار که در یک قایم باشک بازی چشم گذاشته باشد.آهسته در را بست وبه کارگاهش برگشت. هنوز یک تابلوی نیمه کاره داشت که باید تا فرداشب تمامش می کرد.

زن وقتی چشم هایش را باز کرد دید بازهم خودش است وخودش.بلند شدوروبه روی تقویمی که به دیوار  چنگ زده بود ایستاد.انگشت کوچکش را به گوشه چشمش کشیدوتاریخی راکه میان دایره سرخ محصورشده بودرادرسایه ای از سیاهی محوکرد وچشم های خیسش به روزی که در وسعت یک قلب نامتقارن میان تهی گیر کرده بود خیره ماند....

 

                                                             پــــایان

       

 


نظرات شما عزیزان:

محدثه ی نازنین
ساعت14:01---28 شهريور 1392
وای مسعوده جون عاشق این تصویر سازیاتم خیلی بهم الهام میده....موفق باشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 25 شهريور 1387برچسب:این بار,داستان,مسعوده جمشیدی,الهه ی الهام, :: 22:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان