داستان: بنی آدم... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 « بنی آدم»

مدیر دبیرستان پسرانه ی«آینده» به مناسبت آغاز چهارمین سال مدیریت خود و نیز تأسیس دبیرستان،ضیافت شامی ترتیب داده بود. این مهمانی به تشویق و پیشنهاد « آتیه» صورت گرفته بود. او سرش برای این جور کارها درد می کرد. شل زرد، آش نذری، قربانی و ...هرچند  « بنی آدم » می دانست تنها قصد زنش تظاهر و خودنمایی است؛اما همیشه تسلیم دلایلی می شد که به ظاهر منطقی و عقلانی به نظر می رسید. آتیه به او حالی کرده بود که: « موفقیت مدرسه ی تو در کنکور نه تنها حاصل تلاش تو، بلکه نتیجه ی زحمت تک تک همکارات از دبیر و مربی گرفته تا دفتر دار و آبدارچیست. اگه فقط یکی از اونا خط تو رو نمی خوند یا مشکلی پیش می کشید،این جوری که شده نمی شد.»

بهتر بود که در واقع، مراسم را در همان دبیرستان برگزار کنند. فقط هم از کادر مدرسه به همراه خانواده هایشان دعوت کردند. یک محفل کاملاًخصوصی و صمیمی.بنی آدم با مشورت معاون ارشدش کتابخانه را که از سایر اتاق ها نسبتاً بزرگتر بود برای پذیرایی انتخاب کرده بود. علاوه بر جادار بودن چون در طبقه ی سوم ساختمان بود؛چشم انداز زیبایی هم به شهر داشت.می شد تجسم کرد که شبیه تالارهای سر برج های بلند پایتخت های بزرگ است. از آن تالارهای مخصوص خاطره های  ماندگار!

همه ی آن هایی که باید می آمدند ، ساعت هشت در سالن کتابخانه حاضر بودند.بنی آدم ، کت و شلوار سورمه ای و پیراهن سفید دامادیش را که شسته و اتو کشیده کنار گذاشته بود ، بعد از پنج سال دو باره پوشیده بود؛ اصلاح سر و صورت و ادکلن و ...

اوبا استفاده از حداکثر اختیارات مدیریتی،همه ی دبیرها و دیگر پرسنلش را خودش و از میان دوستان دبیرستانی و دانشگاهی اش انتخاب کرده بود؛مطمئن و خاطرجمع! به جز سرایدار و دفتردارها.اما گویی مهمترین شرط حضور در آینده جوانی و نشاط بود.مسن ترین آنها یکی از دفتردارها بود که چهل و سه سال داشت.از این گروه بیست و نه نفری هفت نفر هنوز مجرد بودند و آن هایی هم که متاهل بودند؛ بچه هایشان زیر شش سالگی دست و پا می زدند.بنی آدم خودش دو پسر دو قلوی چهارساله داشت که آنقدر با ده دوازده بچه ی هم سن و سالشان در حیاط مدرسه ورجه وورجه کرده بودند که قبل از شام به خواب رفته بودند.

دوستی و صمیمیتی که در جمع همکاران بود،نه تنها لطمه ای به اصل کار نمی زد و باعث سوء استفاده نمی شد،بلکه آن ها را به کار بیشتر و بهتر دلگرم می کرد و این ضیافت کمترین کاری بود که بنی آدم برای سپاسگزاری از آنها می توانست ترتیب دهد.

مربی پرورشی که جوان لاغر اندام و ریشویی بود، با اشاره ی مدیر بلند شد و دستگاه ویدئو را که تا آن وقت مراسم مختلف انجام شده در دبیرستان را نمایش می داد،خاموش کرد و نوار تکنوازی پیانوی« خواب های طلایی» را توی دستگاه پخش صوت گذاشت.مهتاب از پنجره های بزرگ و چهارگوش کتابخانه به داخل می تابید و بوی نمناکی هوای اول پاییز ، اشتهای حاضران را برای شام تحریک می کرد. دیگر وقتش بود که خانم ها یک طرف و آقایان در طرف دیگر سالن جابگیرند. بیست و دو نفر زن چادری و مانتویی که بزک و دوزک ملایمی در شان یک خانم معلم یا همسر یک آقا معلم کرده بودند ، روی صندلی های کنار پنجره و پشت به ماه آرام گرفتند. مثل دختر بچه هایی که روی صندلی عکاسخانه ژست می گیرند.

کسی از « مرضیه » - همسر سرایدار - نخواسته بود که زحمت پذیرایی را بکشد. او هم مثل بقیه خانم ها مهمان بود و همان دو نفر خدمتگزار برای پذیرایی کافی بودند.سرایدار هر چند هنوز پا به سن نگذاشته بود ، اما خیلی شکسته تر از یک مرد سی و دو ساله نشان می داد. پای چشم های آویزان و لب و لوچه ی برگشته و کبودش بنی آدم را به شک انداخته بود که اگر او معتاد هم نباشد ، حتمأ شب هایی که زن و بچه اش را به شهرستان برای دیدار فامیلش می فرستد ، احوالی از عرق و تریاک می پرسد.

همین که سرایدار خم شد و بشقاب میوه را جلوی بنی آدم گذاشت ، او متوجه پاکت سیگار در جیبش شد.قصد مچ گیری نداشت ، فقط می خواست فضا را از یک نواختی و سکون در بیاورد. دستی به شانه او گذاشت و گفت : « داش اکبر یه چوب داری ؟ » و این اولین باری بود که مدیر متین و موقرش او را این طور صمیمی و به اسم کوچک صدا می زد. اکبر سر جایش ایستاد . بی صدا و بهت زده ، اول به بنی آدم و بعد به دیگران نگاه کرد. یادش آمد که سه سال پیش در اولین جلسه شورای دبیران، همین آقای مدیر به طور کاملأ رسمی اعلام کرده بود : « حتی آقایانی هم که سیگاری هستن ، لطفاً در محوطه ی مدرسه و در انظار بچه ها سیگار نکشن ! » و به احترام دوستی هیچ کس نه اعتراض کرد و نه حتی بحثی و تا آن شب مهمانی حداقل در محیط مدرسه کسی لب به سیگار نزده بود.

اما حالا خود بنی آدم داوطلبانه پا پیش کذاشته بود که خط قرمزی را که خودش ترسیم کرده بود ، بشکند.آتیه ، چشم غره ای به شوهرش نشان داد. از نگاه هایی که رفته رفته جزو شخصیت و باعث تشخیص او از دیگران شده بود. ولی بنی آدم ، رییس همه ی این جمع بود و نمی توانست و نباید به این راحتی ها پا پس می کشید. این جا دیگر او رییس بود. رییس بیست و هشت نفر آدم بزرگ و صدها دانش آموز در یک ساختمان بزرگ چهار طبقه. یک رییس به معنای واقعی !.

اما حضور آتیه ، که یک زن سالار کله شق بود؛ در آن جا برای شوهرش چقدر نفرت انگیز و آزار دهنده بود. مرضیه مواظب نگاه های میان این زن و شوهر بود. به آرامی سرش را تکان داد و با احتیاط نگاهی پرسشگر و لبخندی شیطنت بار، نثار بنی آدم کرد. حرکتی که غرور مردانه و موقعیت شغلی و اجتماعی او را زیر سؤال می برد. بنی آدم دریک آن تصمیمش را گرفت. از آن هایی که در محل کارش می گرفت، قاطع و استوار. دستش را جلو برد و پاکت سیگار را از اکبر گرفت. یک نخ سیگار لای لب هایش گذاشت و با شعله ی فندک اکبر که جلوی رویش می رقصید ، آن را گیراند. پاکت تقریباً پر سیگار را به بغل دستی ها و به جمع تعارف کرد و بعد آن را روی میز گذاشت تا هر که خواست بردارد. برای راحتی خیال اکبر هم با صدای بلند و شمرده و خندان اعلام کرد :«  به حساب من ؛ بفرمایید به آتیش ما بسوزید.» هنوز سه پوک بیشتر نزده بود که دود به گلویش دوید و اشک از گوشه ی چشمش بیرون جهید و به سرفه افتاد. از این که باعث خنده و شوخی همکارانش شده بود، راضی به نظر می رسید. اما نگاه تند و تلخ آتیه او را از پوک چهارم پشیمان کرد. مرضیه هنوز او را می پایید. سیگار نیم سوزی که در فرو رفتگی یک سیب سرخ و درشت خفه شد؛ بیشتر باعث خنده جمع شد. و این برای آتیه غیر قابل تحمل بود. از جایش بلند شد و گوشه و کنار چادرش را جمع و جور کرد و به سرعت از سالن بیرون رفت.بنی آدم هوا را فهمیده بود. با خودش گفت:« کاش دیگران بویی نبرند!» و به دنبال آتیه و به بهانه ی سرکشی به بچه ها که در دفتر کارش خوابیده بو.دند بیرون رفت.در را که پشت سرش بست، زنش را دید که عرض راهرو را می رفت و برمی گشت و با خودش حرف می زد و بی شک منتظر بنی آدم بود که استیضاحش کند. هرچند همیشه با پوشیدن لباس های شیک و اتو کشیده و صورت تراشیده و لبخند دائمی بر لب و دکلمه ی غزل های عاشقانه وانمود می کرد که خیلی خوشبخت است، اما حقیقت این بود که خلق و خوی شکّاک و سلطه جوی زنش رنجشمی داد.

دو قدم به طرف آتیه برداشت. معترض اما خفه از او پرسید:« اون چه حرکتی بود؟ اینجا که دیگه خونه نیست. تو مگه آبرو سرت نمی شه؟... آخه چرا؟ » آتیه با صدایی بلندتر و حق به جانب حرف او را برید:« حرف نباشه... آبرو؟!... تو آبرو سرت می شه؟آخه تو سیگاری هستی؟ اگه بودی که دلم نمی سوخت... همین مونده بود که مرضیه خانوم جلوی اون همه آدم به ریش توکه چی بگم به هیکل من بخنده. چقدم خوشمزه شده بودی آقای رییس! این جوری برای من رییس بازی درمی آری؟ ال می کنم و بل می کنم... ریاستت رو هم دیدیم؛ دلقک!»

بنی آدم خیلی زود فهمید که مرض او مرضیه است. غیرت زنانه! ترجیح داد بقیه ی داد و قال را در خانه و سر فرصت از سر بگیرند و امیدوار بود معجزه ای بشود و تا به خانه برسند، آتیه همه چیز را فراموش کند.اما می دانست که همسرش دست بردار نخواهد بود.حتی اگر امشب و یا چند شب دیگر هم حرفی از این موضوع به میان نیاورد،بالاخره زهر زبانش را خواهد ریخت.و باز بنی آدم به بهانه ی کار زیاد مدرسه، دیروقت به خانه خواهد رفت؛ وقتی پسرهایش پس از انتظاری طولانی برای دیدن بابا به خواب رفته اند و خستگی همچنان در تن بابا خواهد ماند؛ اما کمتر زخم زبان می شنود. این روال چند ساله ی زندگی مشترکش بود و به آن عادت داشت.

با حرکات آرام دستش و « خیلی خوب ، خیلی خوب » گفتنش ،آتیه را موقتاً به آتش بس دعوت کرد. آن ها کمتر به مهمانی می رفتند؛ چون اغلب این اتفاق می افتاد و معمولاً هر دو می دانستند کی شروع کنند و کی و چطور تمامش کنند. پیش از آن که غیبتش از سالن طولانی به نظر برسد، چین و چروک پیشانی ها را صاف کردند و به سر جایشان برگشتند و قهر و دعوا را به آخر شب موکول کردند.

پیش از نشستن، بنی آدم، لبخندی مصنوعی به جمع حاضران تحویل داد و آتیه هم. آتیه خیلی زود خودش را با محیط وفق داد و به خوش و بش با خانم ها پرداخت. ولی بنی آدم بریده بود و نمی توانست تظاهر کند. وقتی پشت میز آرام گرفت؛به آینده ی مبهم زندگی اش با این زن اندیشید. او زنش را در اوایل زندگی مشترک در پرستش و حالا فقط به عنوان مادر بچه هایش دوست داشت و محترم می شمرد. هرگز به متارکه فکر نکرده بود.یعنی وجود این دو بچه ی معصوم که واقعاً دوست داشتنی بودند ، جرأت چنین تصمیمی به او نمی داد. همیشه آینده اش را در هاله ای از ابر و دود مه می دید. می اندیشید، مرگی بی صدا و غریبانه در تنهایی و تاریکی و در زیر باران به زندگی خالی از عشق و هیجان او پایان خواهد داد. در زندگی زناشویی اش ، هرگز به آنچه که حق مسلم یک مرد می دانست ، دست نیافته بود. هر چند موقعیت اجتماعی خیلی خوبی داشت اما راضی نبود.

مرضیه ، بشقاب میوه را عوض کرد و استکان چای را جلویش گذاشت و افکار اورا متوجه خود کرد. چه بوی خوشی داشت مرضیه ، وقتی برای گذاشتن استکان به طرف بنی آدم خم شد ! از چاک یقه ی مرضیه بوی تند و خوش « امریج » بیرون می زد. ادکلن دلخواه بنی آدم و منفور آتیه . مست از بوی خوش امریج و خیره به بخار چای ، دو باره به فکر فرو رفت« تقصیر خود خاک بر سرمه که مثل خاله خانباجی ها ، هر حرفی رو توی خونه به زنم می گم. آخه خاک تو گورت کنند، لال از دنیا می رفتی اگه از مرضیه پیش اون حرف نمی زدی ؟ زشته . قباحت داره . به توچه که بری بذاری تو مشت زنت که مرضیه میوه ایست که نصیب شغال شده. آخه آدم حسابی ، به تو چه که حیف مرضیه با اون بر و رو و چشای سیاه و قد باریک و کمر زنبوریش که زن اکبر شاپوری معتاده ؟ تو اصلاً از کجا می دونی که اون معتاده ؟ خجالت نمی کشی که حرف محل کارت رو می بری توی خونه ؟ اگه خودت باشی خوشت می آد ؟ ... اما من هیچ وقت بد مرضیه رو نگفتم. این آتیه بود که وقتی فهمید ، مرضیه با شوهرش سرایدار مدرسه ی من هستند ، شروع کرد که :  آره مرضیه سیاهه ، معروفه که. توی تمام منطقه می شناسنش. هر مدرسه ای که می ره یک سال بیشتر دوام نمی آره و گندش رو بالا می آره. کافیه که یه مرد ترگل ورگل ببینه ، پر می کشه ... استغفرالله ! اگه خودم ندیده بودم که با رییس انجمن مدرسمون چه دل و قلوه ای که نمی داد و نمی گرفت ، ایمانمو نمی سوزوندم... ببین بنی آدم   اگه می تونی ابلاغش رو پس بده ، که می تونی. اگه هم نمی تونی یا می خوای آبروداری کنی ، خود دانی. اما مواظب باش که آبروریزی نکنی. تو خیلی ساده ای و اون زنک خیلی زرنگ و وارده... اما تا امروز که سه سال تمام توی مدرسه ی من کار و زندگی کرده سر سوزن دست درازی یا هر خلاف دیگه ای نه از خودش و نه از شوهرش ، نه دیدم و نه شنیده ام. با وجود این که دبیرستان پسرانه است و این همه پسر جوان و خوشگل و خوش هیکل ! ... چه بد بخت اند این زن ها که اینقدر حسودند ! حتی حسودی زیر دستشون رو هم می کنند... زن ها به هیچ زن دیگه ای اجازه نمی دن که شوهرشان را دوست داشته باشد ، حتی اگر مادر خودشان باشد. چه باغیرت !»

- « آقای بنی آدم به چی فکر می کنید ؟ چایی تون سرد شده... یک دیگه می ریزم. » صدای مرضیه بود که دو باره او را به خود آورد. احساسی ناخود آگاه به اومی گفت که چای دیگری بخواهد . استکان را بالا آورد و به دست مرضیه داد. آتیه هرچند با خانم ها مشغول خوش و بش بود اما گاهی ارّه ی نگاهش را روی اعصابِ شکننده ی بنی آدم می کشید و او را از انجام هر حرکت و گفت و گویی باز می داشت و کاملاً حواسش به مرضیه بود. مرضیه هم انگار هیچ کاری به جز خدمتکاری مخصوص آقای مدیر نداشت ؛ استکان چای را با آداب و اطوار تمام توی بشقابی ، جلوی بنی آدم گذاشت و رفت پشت سر خانم ها ، کنار پنجره ایستاد و خیره خیره نگاهش کرد.

بنی آدم متوجّه کاغذ تا خورده ای در کنار استکان چایش شد. برگه را باز کرد و خواند : « حتما باید شما را ببینم. هرچه زودتر بهتر. خواهش می کنم ... مرضیه. » می دانست که مرضیه فقط تا سوم راهنمایی درس خوانده است اما خطّ و ربطش خیلی زیباتر از زنش بود که مدعی لیسانس بود. آهسته و بدون آنکه کسی متوجّه بشود کاغذ را زیر میز ریز ریز کرد و ریخت کف سالن. سرزش را بلند کرد و از پشت بخار چای ، مرضیه را کنار پنجره و ایستاده در مقابل خود دید. احساس می کرد گل هر دویشان را از یک خرابه برداشته اند. بار اول بود که نسبت به کسی چنین حسی داشت. انگار خودش را در آن طرف سالن ، توی آیینه می دید. واژه ی « همزاد » در حافظه اش گیج می زد. بله ، همزاد ! ذات هر دویشان آزاد بود و هرز و بی قید. هر چند شاید دیگران در مورد او این چنین فکر نمی کردند.

ایما و اشاره های مرضیه مثل گلوله ای که در کیسه ماسه بنشیند ، در دل بنی آدم جا خوش می کرد. نفسش به شماره افتاده بود. سنگینی رشته ی آهنینی را بر اندامش احساس می کرد. پشت سر کوهی از غرور ، ایمان و اعتماد و احترام اطرافیانش را یدک می کشید و رو به رو ، نگاه هایی که در این کوه کاهی و پوشالی تونل های چپ اندر قیچی می زدند و تهی اش می کردند. بلند شد کتش را در آورد و به تکیه گاه صندلی اش آویخت. غرق عرق بود. خود را به رو شویی گوشه کتابخانه رساند. به بهانه گرفتن وضو ، آبی به صورت پاشید تا اطرافیان متوجه التهابش نشوند. اما آیا فایده ای هم داشت ؟ در چهار گوشه ی آینه ی مقابلش به دنبال تصویری از خودش می گشت ، اما نمی یافت. همه چیز محو بود. تنها چیزی که می دید با زهم چشم های درشت و سورمه کشیده ای بود که رقص مردمکش ، دستپاچه اش می کرد و راه فرار از این معرکه را نشانش می داد؛ در را.

نوای پیانو حالا به قطعه ی عاشورا رسیده بود و بنی آدم در محاصره ی چه ازدحام سرسام آوری گیر افتاده بود. جز چشم های مرضیه که زنش و شاید هم دیگران ، صاحبش را بد نام و بدکاره می دانستند ؛ چیزی نمی دید. مطمئن نبود که همه ی نگاه ها این دو نگاه به هم آمیخته ی خلاف عرف را تعقیب می کنند یا نه و نمی دانست از چه زمانی همه ساکت شده اند و پانتومیم رییسشان را تماشا می کنند. چه خاکی به سرش شده بود ؟ آیا جادو و جنبل نبود ؟ آنقدر هم زیبا و دلربا نبود که ارزش آبرو ریزی را داشته باشد. خوب می دانست دریده شدن  به دست و پنجه ی شیر خیلی بهتر از دریده شدن با چنگول و پنجول رو باه است. اما خودش مگر چه کسی بود ؟ نباید مرضیه او را ازراه به در کند. او زن خدمت کارش بود و علاوه بر این کم سواد و تیره پوست.

دیگر تاب حضور در آن فضا را نداشت. به زحمت لبخندی روی لب هایش نشاند و به امید اینکه با حسن نیت حرفش را بپذیرند؛ گفت :« تا شام حاضر بشه می رم نماز بخونم. یه سری هم به بچه ها می زنم. زود بر می گردم. » از سالن کتابخانه بیرون رفت. آن بالا دیگر جای او نبود. پله ها را یکی در میان از زیر پا گذراند و به طبقه دوم رسید. رو به روی پله ها ، در نماز خانه باز بود. محراب مقابلش که خیلی وقت ها خودش به عنوان امام جماعت بچه ها داخل آن می ایستاد هم نتوانست او را نگه دارد. وضو داشت؛ اما حس و حال نماز خواندن نداشت. در آن دقایق نمی توانست به عرش فکر کند و روی مهر تربت کربلا تمرکز داشته باشد. نماز را هم به آخر شب موکول کرد.

خودش را به طبقه همکف رساند. صدای ضربان قلبش را می شنید. نیرویی نامرئی ، او را از رفتن به دفتر کارش و سر کشی به بچه ها بازمی داشت. در طبقه هم کف هم نتوانست توقف کند. گویی کفش هایش بودند که مسیر و مقصدش را تعیین می کردند. وقتی به خودش آمد ، یک طبقه دیگر هم پایین تر آمده بود. زیر زمین « توالت و دستشویی دبیران. ورود دانش آموزان اکیداً ممنوع ! » هرگز حتی برای نظارت بر نظافت هم به آنجا نرفته بود. این کار به عهده ی یکی از ناظم ها بود. « من اینجا چه کاری دارم ؟!» جواب پرسش خود را نمی دانست. آیینه بالای دستشویی او را میخکوب کرد. شاید آمده بود که وضو بگیرد و نماز بخواند ! اما او هم وضو داشت و هم قصد نداشت فعلا نماز بخواند. پس چرا آنجا بود ؟! به جایی پا گذاشته بود که جز خدا کسی او را نمی دید. باید بر می گشت و دست کم نگاهی به پشت سرش می انداخت تا به داند که چقدر از آنجایی که بود و جایش نبود ، دور شده است. اینجا هم جایش نبود. وحشت داشت.

صدای صاحب گام هایی که تا اینجا سایه به سایه اش آمده بود او را به خود آورد : « چرا تحویلم نمی گیری ؟ » برگشت و از میان تمام تصمیم هایی که می شد بگیرد ، فقط یکی را انتخاب کرد :« هر چه بادا باد ! » آغوشش را گشود و اندام موزون مرضیه را در آن جا داد. مرضیه وانمود می کرد که غافلگیر شده است و تقلا می کرد خود را از آغوش تنگ او بیرون بکشد. بنی آدم برای چند لحظه فکر کرد شاید اشتباه کرده و نباید تا این حد پیش می رفته است. وقتی حلقه ی بازو هایش شل شد ؛ مرضیه خود را به آرامی از میان آن بیرون کشید. چند قدمی به عقب برداشت و مسیری را که آمده بود « راه پله را » با نگاهش کاوید. این بار با اطمینان بیشتر برگشت و رخ به رخ بنی آدم ایستاد. نوک بینی اش را بالا گرفت و با حبس نفس برجستگی های سینه اش را بیشتر نمایان کرد. لب های سرخ و چربش را به هم فشرد و چشم های سیاهش را خمار کرد. این بار با تمام وجود و بدون کلامی از او می خواست تا یک بار دیگر ، اما قوی تر و تنگ تر از پیش او را در آغوش بفشارد. دو بوسه بر چشم های سیاهش نشاند و لب های یخ زده اش را به لب های داغ او مالید. « چه طعمی ؟ !» تجربه ی چنین طعمی را به خاطر نداشت. هیچ نامی برای آن مزه نتوانست بیابد. « سیب ؟ نه. قهوه ؟ نه. وانیل ؟ ...» تمام سال های نا کامی اش از آتیه را در یک لحظه تلافی شده دید. سبک شده بود.

چانه ی مرضیه را بالا گرفت و به چشم هایش زل زد و گفت : « خجالت بکش زن. تو شوهر داری. بچه داری. » مرضیه هم گفت :« خجالت ؟! ... خب تو هم زن خیلی خوشگلی داری و دو تا هم بچه ... شاید می خوای بگی که تو کجا و من کجا ؟ ... هان ؟ » و دیگر نفهمید که مرضیه چه وقت او را تنها گذاشته و رفته است. آغوشش خالی شده بود و زانوهایش به شدت می لرزید. خودش را به آب و آیینه یک قدمی اش رساند. در نور ضعیف زیر زمین به زحمت خودش را در قاب آیینه پیدا کرد. چشم هایش پیاله خون شده بود و موهایش درهم و ژولیده مایع خنک را به داغی صورتش پاشید تا اگر در خواب بوده است بیدار شود. اما آنچه که دیده بود خواب نبود. بوی ادکلن امریج به تنش نشسته بود. روی پیراهن سفیدش لکه سرخی دید که مجبور شد به آیینه نزدیک تر شود. روی شانه ی چپش ، مهر لب های رژ مالیده ای بود که کشیدگی یک طرف آن او را به سوی موتور خانه ی خلوت و تاریک و مطمئن برای هر کار پنهانی دعوت می کرد. به یک طبقه پایین تر. اما او نه پای رفتن داشت و نه جرأت و شهامت برگشتن.

پاهای بی رمقش ، فقط توانستند ، تن او را تا پشت دروازه ی دبیرستان بکشند. باد در را پشت سرش بست. دیگر نتوانست قدم از قدم بر دارد. ناچار نشست و به دیوار دبیرستان تکیه داد که رو آن با خط نستعلیق نوشته شده بود : « به بوستان علم و معرفت خوش آمدید. »

نم نم باران پاییزی با سر انگشتانش ، پلیدی را از برگهای غبار آلوده ی بید و چنار کنار جوی می شست و تن بی رمق بنی آدم را غسل می داد. هیچ خودرویی از خیابان نمی گذشت و صدای دستگاه پخش صوت از طبقه ی سوم شنیده می شد. بازهم قطعه ی« خواب های طلایی »                                        

 

 

 

از مجموعه داستان«پنج عصر»

حسن سلمانی

 

 

نظرات شما عزیزان:

هادی صداقت
ساعت23:14---25 مهر 1392
خبر زیر را از سایت رسمی صادق هدات کپی کردم:
يادبود و برگزاري مسابقه صادق هدايت در خانه هنرمندان ايران
سومين دوره مسابقه داستان كوتاه نويسي صادق هدايت روز شنبه 8 اسفند ماه 1383 در خانه هنرمندان ايران توسط خانواده صادق هدايت و سايت سخن برگزار شد . اين بار حضار دعوت شده بودند و عده أي از نويسندگان و شعرا ، بزرگان خاندان هدايت ، علاقمندان به اين نويسنده و نويسندگاني كه به آخرين مرحله داوري داستان هاي خود راه يافته بودند حضور داشتند .
ابتدا آقاي رامين جهان بيگلو كه اجراي برنامه را به عهده داشت پس از خوش آمد به مدعوين از آقاي دكتر جواد مجابي دعوت كرد كه او خلاصه چنين گفت : در دوران كلاسيك هنرمندان تحت حمايت يك حامي مقتدر بودند . بعد حكومت ها نظارت دائمي خود را به هنرمندان اعمال كردند كه در نتيجه موجبات درگيري آن ها را با ميراث گذشته ، با غرب ، با سانسور ، با مقاومت فرهنگ سنتي و قبيله أي و هجوم رسانه هاي هدايت شده فراهم شد و ورطه أي بين هنرمند و فضاي آرماني اش پديد آمد كه هرگز مرتفع نشد . ما حال در مرحله سوم هستيم كه هنرمند از مقام پيام گزار پائين و بين نيروها تبديل به نيروئي مي شود و هر كسي وارد اين بازار شده كميت فراوان و كيفيت پائين حكم فرما مي شود .
در ادامه ابوالحسن تهامي بخش هائي از كتاب « حاجي آقا » ي هدايت را خواند و گفت اگر هدايت را آينه دار جامعه اش بدانيم كتاب « حاجي آقا » يكي از برجسته ترين آثاري است كه وضعيت آن دوره ايران در جنگ جهاني دوم را نشان مي دهد .
داوران مرحله اول مسابقه خانم ناهيد كبيري و آقاي هوشنگ عاشور زاده بودند . در مرحله دوم آقايان دكتر محمد صنعتي و امير حسن چهلتن كار داوري را به عهده داشتند . آقاي چهلتن بيانيه داوران را قرائت كرد او درباره نسل جديد نويسندگان و اخذ مجوز براي چاپ كتاب و حاشيه باريك نا امني سخن گفت كه بر زندگي انسان ايراني حاكم شده است . او اظهار داشت اين دوره داستان ها افت نسبي داشتند . حدود 70% داستان ها از آقايان و 30 % از خانم ها بود _ از افغانستان و تاجيكستان هم نويسندگان در اين مسابقه شركت كردند . حدود 50% داستان ها از تهران و 50% از شهرستان ها بودند . در 80% داستان ها از مرگ و جدائي و ناكامي و نگون بختي صحبت به ميان آمده است .

برندگان جوايز

آقاي حسن سلماني به خاطر داستان « بني آدم » _ خانم افسانه نوري به خاطر داستان « چند صفحه داستان بي ضرر » _ خانم حميرا قادري از افغانستان به خاطر داستان « باز باران اگر مي باريد » لوح تقدير دريافت داشتند . ضمنا از جانب نشر معين نيز به اين برندگان هر كدام يك مجموعه كتب نفيس و يك سكه طلا نيز اهدا شد .
امير تاج الدين رياضي به خاطر داستان « عبورو مرور » تنديس صادق هدايت را دريافت كرد .
براي اهداء جوايز از خانم ميهن بهرامي دعوت شد كه جوائز را اهدا كرد و چنين گفت : هدايت از بزرگترين نويسندگان تاريخ ادبيات جهان است و او منحصر به ما نيست و متعلق به جهان است .

جهانگير هدايت پس از تشكر از حضار و كليه كساني كه در اين برنامه با او همكاري داشتند اضافه كرد در سال گذشته عده أي از ناشران كتب صادق هدايت را با تحريف _ تغيير _ حذف و دستكاري بسيار منتشر كرده اند . او خبر از تشكيل گروه هايي را داد كه كتاب هاي جديدالانتشار را با كتب اصلي تطبيق داده و مغايرت ها را استخراج و بعد فهرست مغايرت ها در مورد هر ناشر متخلف ب


مجتبی
ساعت12:39---18 دی 1391
سلام. به شما بابت شجاعت قلم و واقع بینی تان تبریک می گم.منتظر آثار دیگه از شما هستم.

وحيد محمودي
ساعت22:39---20 مهر 1391
منتظر باقيه داستانم. اگه ادامه داره بزاريد تا ببينيم بالاخره بني آدم چه ميكنه

یک دوست
ساعت12:16---19 شهريور 1391
اسم این داستان را قبلا شنیدم .میشه برام توضیح بدین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 18 دی 1391برچسب:بنی آدم, آتیه, دبیرستان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان